loading...
اس ام اس جدید 95 - دانلود رمان
میلاد بازدید : 1118 1392/05/04 نظرات (0)

درك يه دعوت غير منتظره...عوض شدن 180 درجه اي يه اخلاق خشن و خشك...همه چيز عجيب بود ولي اصلا مهم نبود...مهم چهار ساعت فرصتي بود كه داشتم...خيلي كم بود براي مني كه مدتها منتظر اين لحظه بودم...دلم ميخواست دوش بگيرم ولي مسخ شده روي تخت نشسته بودم و فقط به روبرو خيره شده بودم...مگه اين فرصتي نبود كه ميخواستم بايد نهايت استفاده رو ازش ميكردم...بايد فكري به حال ابريزش بيني ام و صداي خروسيم ميكردم....
ضعف بيماري به وجودم چيره شده بود از سربالايي بالا رفتن سخت بود احساس ميكردم صد كيلو اضافه وزن دارم..وقتي كه هوا رو ميبلعيدم بينيم ميسوخت ...هوا به شدت سرد بود و ميلرزيدم...اب ريزش بيني ام حتي با انتي هيستامين هم قطع نشده بود...ولي مهم نيود حتي اگه روي تخت مرده شور خونه هم بودم با اين دعوت روح به وجودم ميدميد و زنده ميشدم...
از دور ميديدمش تشخيصش واسه من كه هر شب تمام ابعاد چهره و اندامش رو توي خيال نقاشي ميكشيدم سهل بود...دوباره دستام شل شد و دلم پايين ريخت...شديدا احساس خجالت زدگي ميكردم...بي انصاف چقدر به خودش رسيده بود فكر كنم قصد جونم رو كرده بود...سعي در حفظ اعتماد به نفسم كاملا بي نتيجه بود...
سلام
-سلام غزل خانم...حالتون خوبه
ممنون بد نيستم
-ولي چهره تون كه خوب نشون نميده...ببخشيد كاش گفته بوديد كه حالتون مساعد نيست
(چه طور ميتونستم بگم...چقدر احمق بود ...شب و روز انتظار كشيدم حتي يه ثانيه هم صبر كردن محال بود)
نه خوبم فيسم يه خورده داغونه از داخل بهترم
-چه شكست نفسي يه بزرگي
(چه حرفاي بعيدي امروز ميشنيدم...خدا به خير كنه...الهي تا اخرش به همين منوال رويه رو پيش ببر)
-موافقين سوار تله كابين بشيم
(اخه جا قحط بود تو اين شهر....حالا من چه جوري به اين حالي كنم من از ارتفاع ميترسم كه خودمو ضايع نكنم)
اخه الان وسط زمستون تله كابين حالي نداره...
-اتفاقا ....ولي از پيشنهادم منظور دارم
(واي خدا نكنه ميخواد اون بالا بلايي سرم بياره...نه كه منم از خدام نيست...ولي نه اگه قد اين حرفا بود دلم نميسوخت)
باشه بريم...
نفهميدم تا سوار شديم چند بار ايت الكرسي خوندم و به خودم فوت كردم...چند باري هم از چشم نويد دور نموند و با لبخند نگام كرد...پاهام ميلرزيد واقعا ميترسيدم كاش جا ميزدم و ميگفتم بريم يه جاي ديگه ولي خيلي كنجكاو بودم بدونم از دعوتش چه منظوري داره...
وقتي از استيشن پرت شدم حس كردم قلبم ريخت توي شلوارم...بي اراده چشمام رو محكم به هم فشار دادم و جرات نكردم بازشون كنم...
-تا من هستم از هيچ چيز نترس
چشام رو باز كردم و عصبي گفتم: اره توام رستم دستان پسر زال اگه خواستيم بيفتيم كابين رو تو هوا ميگيري ميذاري زمين
صداي قهقهش مدهوشم كرد چه ناز ميخنديد....به صخره هاي زير پام نگاه كردم ...يعني وقتي عشق دست نيافتنيت روبروت نشسته ترس ميتونه جايي داشته باشه....
-حرف زدن واسم سخته ولي نزدن سخت تره
مگه چي ميخوايد بگيد كه اينقدر به خودتون ميپيچيد....كنجكاوم كرديد...چرا از اومدن به اينجا منظور داشتيد
يه نفس عميق كشيد و سعي كرد به خودش مسلط بشه ...خوندن عشق از چشماش واضح بود ولي نميخواستم باور كنم ...از اميد واهي متنفر بودم...خوب بگو ديگه...جون به سرم كردي بگو تو هم مثل من بي قراري...ديوونم كردي بگو....مستاصل به لبهاش چشم دوخته بودم كه شايد ...
-غزل با من ازدواج ميكني......
......................
-اومدم اينجا كه اگه جوابت منفي بود خودم رو پرت كنم پايين...(چه دليل محكمي واسه انتخاب مكان)
........................
-غزل حواست با منه.........
(خاك بر سرت كه خواستگاري كردنت هم مثل ادم نيست...لااقل قبلش يه مقدمه چيني ميكردي كه سكتم نديدي...مگه ميتونم قبول نكنم با جون و دل اره......)
نميدونم.......يعني چيز زيادي از شما نميدونم
-اين كه كاري نداره ميگم تا بدوني...نويد راستين 30 ساله
زحمت كشيدي اينا رو اصلا نميدونستم
(بازم خنديد....اصلا امروز زمين و زمان دست به دست هم دادن كه منو بي هوش كنن)
-گذشتم خيلي سخت بود...حتي فكرشم ازارم ميده...شايد به خاطر همين بوده كه هيچ دختري به جز تو نتونسته پا تو قلبم بذاره...غزل يه بار واسه هميشه واست تعريف ميكنم.....فقط يه بار ديگه هيچ وقت از گذشتم چيزي نپرس.........پانزده سالم بود كه پدرم فوت كرد كارگر ساختمون بود از داربست افتاد...با وجود پدر هم زندگي سخت ميگذشت چه برسه به اين كه بدون اون باشي......نيما فقط پنج سالش بود....فقط پنج.....تنگي نفس داشت و پول دوا و درمونش زياد.....نميخوام بگم تو اون سه سالي كه هجده سالم بشه چي گذشت..وقتي به سن قانوني رسيدم ديه بابام رو گرفتم كه كارفرما سه سال پيش كشيده بود بالا....يه خونه دو طبقه خريديم...زندگي نسبتا راحت تر شد...الانم با كمك مادرم يه اپارتمان واسه خودم خريدم كه اجارش دادم...اگه منت بذاري و بياي توش ديگه چيزي از خدا نميخوام..........
.................................................. .................................
خوشبختي فقط توي قصه نيست...يه خواب و رويام نيست......خوشبختي يعني ساعت ها نجواي عاشقانه..... يعني من وقتي نويدم گفت كه چقدر مثل من بي قرار بوده.....يعني وقتي كه اعتراف كردم چي كشيدم از نبودنش....... يعني سر روي شونه ستبر و مردانه اي گذاشتن يعني تمام دلتنگي ها رو با تنفس عطر دل نشين وجودي كه از همه اشنا تره بلعيدن...يعني اغوشي گرم و امني كه مثل خدا فراموش نشدنيه....
روزهاي زيبا از پي هم ميگذشتند و من لحظه به لحظه بيشتر شفيته ي وجودي ميشدم كه بي اغراق بي عيب ترين مرد دنيا بود...حالا به خودم هم افتخار ميكردم كه گل عشق رو نثار كسي كردم كه لياقت داشت و دارد...صبحا با وجود نويد محيط شركت لذت بخش بود ولي دوست نداشتم كار كنم...زياد كار كرده بودم و الان فقط وقت عشق و عشق بازي بود...عصر ها رو بيشتر دوست داشتم مخصوصا وقتايي كه با نويد جيم ميزديم به سمت گردش و صفا........
.................................................. ...........................
-سلام دوباره به خانم خودم چقدر معطل كردي دختر
چند بار تو روز سلام ميكني تو...گفتم كه اگه بعد از تو بلافاصله بيام خيلي تابلوئه
-ماشينتو چي كار ميكني
سوئيچ دادم پريسا بياره دم خونه ساعت 8 قرار گذاشتم
-زوده كه........
ميخواي شب بيام خونتون اصلا تعارف نكني ها
-من از خدامه....در خدمتيم خانم
خجالت بكش حالا من هيچي نميگم تو هي پررو شو
-غزل خانم نوبت ما هم ميشه...بلاخره ماهم ازدواج ميكنيم...
(قند تو دلم اب شد .......يعني كي ميشه خدا)
حالا تا اون موقع...چي كارم داشتي حالا اينقدر هول بودي
-مستاجر اپارتمانمو خالي كرده ميخواستم برم ببينيمش...به هر حال عروس خانم بايد محل زندگيش رو بپسنده يا نه....
راست ميگي نويد...اخ جون...كي خالي كرد
-ديروز صبح...ميخوام كاغذ ديواريش كنم ...پرده هام بايد عوض بشه....بعد از اينكه ديدي بريم همه رو شما انتخاب كن...در ضمن ميخوام مبلش هم كنم...تخت و مخلفاتش هم هست...
واي نويد..يه كم گاز بده دارم از ذوق ميميرم .......راستي مبل و تخت و اينا رو كه من بايد بخرم...يعني منظورم جهيزيست
-غزل من نميخوام يه سوزن از خونه پدرت بياري...نيمخوام ملت بگن واسه پول اومده جلو...شما با يه لباس عروس و يه چمدون لباس مياي خونه من كه همون هام خودم ميخرم.
نويد نميشه كه اين طوري
-هميشه يا نميشه همين كه گفتم شما هم ميگي چشم
بله طبق هميشه كه شما دستور ميدي و منم ميگم چشم اينم روش چشم
-انقدر از زن حرف گوش كن خوشم مياد كه نگو
معلومه بايدم خوشت بياد..كي خوشش نمياد...(توي دلم گفتم منم اينقدر از مرد مغرور و كله شق مثل تو خوشم مياد كه نگو)
راستي نويد تو اين همه پول از كجا مياري...
-اولا كه واسه شما هزار برابر اينم خرج كردن كمه...دوما مادرم كمكم ميكنه پس اندازم داشتم..من كه تاحالا عشقي نداشتم كه خرجش كنم همه رو جمع كردم واسه شما...
اخ جون.....
-اينم كلبه درويشي ما........
هميچين كلبه درويشي هم نبود يه ساختمان نوساز كه شايد بيشتر از سه چهار سال عمر نداشت......سوار اسانسور شديم دكمه فشرده شده نشون داد كه بايد بريم طبقه 5...كل ساختمون هفت طبقه بود و هر طبقه دو واحد...
واي چقدر نازه
-قابل شما رو نداره خانمم
چند متره؟
-حدودا 100 متر
يه كمي كوچيك ميزد شايد چون دوخوابه بود...ولي نقشش عالي بود يه هال روشن و دل باز كه جون ميداد واسه دكور كردن با مبلاي راحتي چرم...يه اشپزخونه كوچولو ولي مدرن و شيك ..كابينت ها ام دي اف ونگه بود و سقف اشپزخونه با ارگ هاي چوبي و ال اي دي با نور طلايي تزئين شده بود...كف پاركت قهوه اي تيره بود...زندگي با نويد توي اين خونه...بهتر از اين نميشد ...به نويد نگاه كردم كه اروم با صلابت مردانه به ديوار تكيه زده و منو نگاه ميكنه.....ولي چرا اينقدر چشماش غمگينه...
نويد چيزي شده...
-نه واسه چي
اخه چشات خيلي غم داره...خيلي هم تو فكري
-غزل تو حيفي
يعني چي؟؟نكنه ميخواي زير همه چيز بزني روت نميشه بگي
-دفعه اخرت باشه به عشق من شك ميكني
خيلي خوب شوخي كردم چرا داد ميزني...
-ببخشيد دست خودم نبود...غزل جون نويد بغض نكن...يه لحظه غصه خوردم كه ميخوام تو رو از يه اپارتمان 450 متري بيارم اينجا....غزل ....
مگه ميخوام به زور بيام...من بايد غصه بخورم كه نميخورم...در ضمن من اينجارو وقتي كه تو باشي با كاخ نياوران هم عوض نميكنم
-غزل اندازه ي ...نه بي اندازه ميخوامت.......حالا بزن بريم واسه انتخاب اونايي كه گفتم........
خريد كردن با نويد دل چسب بود...با اين كه چندمين بار بود ولي بازم به اندازه دفعه قبل لذت بخش بود...به قيمت اهميتي نمي داد تمام خواستش اين بود كه چيزي كه دوست دارم بردارم...يه ست مبل چرم مشكي با كوسن هاي قرمز و نارنجي انتخاب كردم...
پرده ي حرير لطيفي با زمينه نارنجي كم رنگ و گلهاي ريز قرمز چشمم رو گرفت كه با كوسن ها ست بود كه قرار شد بعد از دوخت نصب بشه....از كاغذ ديواري صرف نظر كردم چون خونه كوچيك بودو زود چشم رو ميزد قرار شد....
ديگه طاقتم واسه زندگي تو خونه نازم طاق شده بود........
.................................................. ..................................
-سلام عزيزم خواب بودي...
سلام اشكال نداره
-تنبل خانم خوب قبلش يه زنگ بزن و گوشي تو بذار رو سايلنت كه بيدار نشي......
طوري نيست....چه خبرا؟
-سلامتي خبرا پيش شماست.......راستي پرده ها رو نصب كردن...بايد بياي ببيني...روي مبلا هم پارچه انداختم گرد و خاكي نشن...
واي بايد بيام ببينم خونه با پرده چي شكلي شده....
-ناز مثل خودت.....غزل با بابات حرف زدي؟
نه
-چرا نه؟غزل چرا دست دست ميكني ميخواي منو دق بدي؟خسته شدم به خدا...
ميترسم
-از چي ؟مرگ يه بار شيون يه بار...يا ميگه اره كه خدا رو شكر...يا ميگه نه كه بايددست بذاريم تو هم بكنيمش اره...غزل هزار بار بهت گفتم تا من زندم از هيچي نترس.....هيچي...تو بگو من همه چيزو درست ميكنم
نويد قول ميدي؟
-قول قول عزيزم...غزل قوي باش...عشقمون اينقدر ارزش داره كه به خاطرش همه كار بكنيم نداره؟
چرا داره...
-پس امشب نشه فردا شب ها...اصلا اگه ميذاشتي خودم پا پيش ميذاشتم
واي نه...خودم بگم بهتره
-باشه عزيزم پس اخر شب منتظر خبرتم...كاري نداري گلم
نه خدافظ
-به سلامت...

مامان كي به بابا ميگي؟
-نميدونم كي بگم؟
بذار شب، بعد از شام من ميرم بخوام بهش بگو
-فكر نكنم قبول كنه...چه طوري ازت خواستگاري كرد؟اصلا هم سطح ما هست؟وضعيت ماليش چه طوره؟
مستقيم به خودم گفت...بد نيست هم خونه داره هم ماشين...پس اندازم داره...
-اينا رو همون موقعي كه داشت خواستگاري ميكرد گفت؟نگفت چقدر پس انداز داره
...............
-چرا ساكتي؟چند وقته با هم اشنا شديد؟
كي من؟ نه مامان
-كافيه....كاش شما بچه ها فكر نميكردين پدر مادرتون موهاشونو تو اسياب سفيد كردن.....فكر ميكني من كودنم يا نميبينم هر روز عصر بيروني...اگه چيزي بهت نميگفتم واسه اين بود كه بهت اطمينان داشتم و دارم....
از خودم متنفر بودم كه مادرم رو ساده لوح فرض ميكردم و خيلي راحت قرار ميذاشتم و ساعت ها با نويد تلفني حرف ميزدم ولي مادرم تا اين حد به من و حريم شخصيم احترام ميگذاشت....
بعد از شام به بهونه خستگي به اتاقم اومدم و موقعيت رو واسه مادر فراهم كردم...از استرس احساس ميكردم تمام دل و روده هام به هام پيچ ميخوره و حالت تهوع شديدي داشتم...خدا خدا ميكردم دچار استفراغ نشم تا مجبور نباشم از اتاق بيرون برم....براي اولين بار به شدت از بابام خجالت ميكشيدم و دوست نداشتم باهاش روبرو بشم....هركاري ميكردم نميتونستم بخوابم فقط يك درصد احتمال دادن به اينكه بابا مخالفت كنه تار و پودم وجودم رو به لرزه مي انداخت......
..............................
-غزل بابات كارت داره.ميخواد باهات صحبت كنه
درمورد چي؟
-انگار امروز ميگفت ميره تحقيق كنه . هنوز حرفي به منم نزده.
مامان نميتونم بيام...خجالت ميكشم
-خجالت از چي مامان؟كار بدي كه نكردي اين همه خواستگار داشتي اينم روش.
اين فرق داره...واسه هيچ كدوم خودم مايل نبودم ولي اين...
-حالا ميخواي بياي يا بابات تا صبح منتظر بمونه
تمام قوام رو جمع كردم كه بتونم سر پا باسيتم...يه وضوح لرزش دستام رو حس ميكردم...هرچند ثانيه دلم ميريخت پايين و حس ازار دهنده اي به وجود مي اورد...
سلام بابا...خسته نباشيد
-سلام دخترم...سلامت باشي...بشين......ميدونم ديگه بچه نيستي كه بخوام واست مقدمه چيني...ديشب كه مادرت باهام صحبت كرد راضي نبودم به هيچ وجه...ولي تحقيق كردم نه چيز بدي شنيدم نه چيز خوبي...پدرش يه كارگر ساده بوده كه از داربست مي افته پايين و فوت ميكنه...شنيدم مادرش يه تنه دو تا پسرش رو بزرگ كرده خونه ايي هم كه خريدن از پول ديه پدرش بوده...به هر حال اگه بخوام روراست باشم خانواده بدي نيستن ولي هم سطح ما نيستن و من و مادرت فكر ميكنيم نميتونه موقعيت مناسبي برات باشه به هر حال ازت خواهش ميكنم كه تمامش كن......
انگار دهنم رو موم گرفته بودم قدرت نداشتم حتي اه بكشم انگار هم انتظار شنيدن اين حرفا رو داشتم و هم نداشتم...ولي الان وقت شك شدن نبود ....تمام قواي نداشته ام رو جمع كردم و گفتم: واسه چي تمومش كنم بابا؟ شما كه گفتيد چيز بدي نشنيديد؟ معتاده؟ دزده؟ هيزه؟ بيسواده؟ چرا ؟ ميخوام دلايل منطقي بشنوم....
چشماي بابا تا اخرين حد ممكن باز شده بود...ديدن تعجب همراه با عصبانيت توي صورتش كار شاقي نبود...حق داشت اولين بار بود كه سنگ كسي رو اين طور به سينه ميزدم...هميشه بي اعتنا، بهترين خواستگار ها رو به بهونه هاي اسرائيلي رد ميكردم...ولي حالا به تنه ايستاده بودم و براي كسي حتي نصف مزيت هاي افراد قبلي رو هم نداشت سينه سپر كرده بودم.....
-غزل اصلا ازت انتظار نداشتم...فكر ميكردم خيلي بيشتر از اين حرفا ميفهمي و احتياج به توجيه نداري...اصلا فكر ميكردم مدير يه شركت با تجربه تو خيلي چيزها رو نگفته ميفهمه...حتما بايد اشاره كنم....باشه ميگم تا بدوني...اوليش اختلاف فرهنگي...دوميش اختلاف سطح مالي...سوميش اختلاف تحصيلات...چهارميش موقعيت اجتماعي... دو تا يا حتي يكي از اين موارد كافيه كه يه زندگي به هم بخوره...منكر نميشم موقعيت خوبي داره..در خيلي مواقع و براي خيلي خانواده ها يه پسر ليسانسه با خونه و ماشين موقعيت ايده ال و منحصر به فرديه ولي نه براي تو.......مثل اينكه لازمه يادت بيارم سهام يه شركت و ساختمون و انبارش به نام كيه؟ يا اون اپارتمان شش واحدي؟يا اون سه تيكه زمين؟ اصلا پسره ميدونه اين چيزا به نامته؟فكرشو كردي شايد براي پول پا پيش گذاشته؟
شركت رو ميدونه ولي ساختمون و زمينا رو نه...در ضمن اون قدر مناعت طبع داره كه منو واسه پولم نخواد؟
-مناعت طبعشو از كجا كشف كردي؟ توي شش هفت ماه همكار بودن يا نهايتش اشنايي؟ بعضي زن ها يا شوهر ها بعد از سالها زندگي بدي ها و عيب هاي همو كشف ميكنن تو چه جوري تو شش ماه مناعت طبعش رو درك كردي؟روزي كه مدير شركت شدي بهت گفتم به چشمات هم اعتماد نكن گفتم؟
اگه اين طوري باشه كه هيچ وقت نميونم ازدواج كنم...نميخوام هميشه تو بد دلي زندگي كنم و به دور و وري هام شك داشته باشم...شك دل ادم رو سياه ميكنه اصلا كل زندگي رو تباه ميكنه
-نگفتم شك كن گفتم با ديد باز نگاه كن....منطقت رو به كار بگير...كار سختيه كه از دخترم كه چند ماه ديگه 26 سالش ميشه بخوام منطقي واسه يه عمر زندگيش تصميم بگيره............حالا كه تو نميتوني براي اولين بار من واست تصميم ميگيرم...كلام اول و اخرم نه.......
...........................................
از سردرد نميتونستم چشمام رو باز كنم......عادت جدا نشدني اين چهار هفته.....بحث با بابا هميشه با يه نه جان گداز تموم ميشد...مامان هيچ نظري نداشت و با سكوتش بابا رو مشايعت ميكرد...نويدم مثل من بي قرار بود ...از طرفي فشار بابا مبني بر اخراج نويد بيش از همه ازارم ميداد....يه جورايي از بابا و مامان بدم ميومد...از دستشون عصباني بودم كه بي منطق جلوي عشقم ايستاده بودن ...توي اين يه ماهه بهشون ثابت شده بود عاشق نويدم ولي مرغ بابا يه پا داشت.....جديدا دلايل مسخره ديگه اي هم به دلايلش اضافه شده بود.....استخاره كردم بد اومد توي قرن بيست و يك مضحك ترين استدلال از پدر و مادر تحصيل كرده من بود...جواب فاميل روچي بدم كه اون همه خواستگار درجه يك رو رد كرديم براي يه پسر معمولي و پايين تر از خودمون جالب بود بايد واسه جواب گويي به كسايي كه حتي واسشون تره هم خورد نميكردم عشقم رو از دست ميدادم...... با بابا قهر بودم هر وقت ميومد خونه خودم رو تو اتاق حبس ميكردم و به جز چند كلمه ضروري بيشتر با مامان صحبت نميكردم.....تنها تكيه گاهم نويد بود...عجيب اين پسر ارامش بخش بود... مثل كوه پشت سرم ايستاده بود و وقت هايي كه كاملا نااميد ميشدم واسم از عشق ميگفت از خونه اي كه با هم تمام وسايلش رو خريده بوديم و دكوراسيونش كرده بوديم، از اينكه هر شب ميره توي خونمون و توي خيالش زندگيمون رو مجسم ميكنه،از حلقه هايي كه پسنديده بوديم و هر روز بهشون سرميزده كه مبادا فروخته بشه ولي امروز طاقت نياورده و خريدتشون به قول خودش جاشون فقط تو انگشتاي ما بوده.....تمام اين ها مثل انرژي بود كه هر روزه بهم ترزيق ميشد براي اينكه بيشتر در مورد خواستم مصمم بشم و پافشاري كنم...تمام دنياي من نويد بود و بس و هيچ كس نميتونست اونو ازم بگيره........
-غزل جان نمياي شام بخوري
نه سيرم
-اخه مگه ميشه از صبح تا حالا چيزي نخوري...يه نگاه به خودت بكن چقدر ضعيف و لاغر شدي
واستون مهمه مگه؟
-اگه نبوداين قدر خودمون رو زجر نميدايم
جالبه كسي كه زجر ميكشه شما شديدن....مامان برو بيرون سرم درد ميكنه...
-برم بيرون؟اولين باره اين طوري باهام صحبت ميكنه...چه بلايي سرت اومده غزل؟
به نقطه انفجار رسيدم...بغض داشت خفم ميكرد...حلقه هاي بلريان شيكمون از جلوي چشمم كنار نميرفت...براي اخرين بار بايد سنگامو وا ميكندم با تموم قدرت صدامو انداختم تو سرم و با بغض داد زدم:
تازه بعد از يه ماه ميپرسي چي بلايي سرت اومده؟ اسم خودتو ميذاري مادر؟ نميبيني چه بلايي سرم اومده؟ببين ....تو رو خدا چشاتو باز كن.......بببين مامان؟ بي خوابي هام رو ببين؟ دل تنگي هام رو ببين؟ تنهايي هام رو ببين؟ بي اشتهايي هام؟ بغضام؟ اشكام؟ اينا بلايي يه كه سرم اومده....من ديگه نميتونم عروسك خيمه شب بازيه دست تو و بابا باشم....از وقتي كه يادم مياد دو چيز تو گوش بوده درس بخون، مدير شركت تويي.....مگه من ادم نيستم...مگه من عشق و محبت نميخوام.....ازم انتظار نداريد عاشق بشم ولي انتظار داريد مثل يه ربات فقط به حرفاتون گوش بدم و شركت لعنتيتون رو بچرخونم....فردا بريم محضر من ملك و املاك و شركت و ماشينمو نميخوام همش رو ميدم به خودتون كه منم بشم مثل نويد اون وقت من هم سطحش ميشم..........ازتون متنفرم........
احساس ميكردم سرم سنگين شده از شدت فشار عصبي و فرياد انگار خون به مغزم نميرسيد به زور خودم رو به صندلي رسوندم و بغضم تركيد......انگار ميخواستم عقده همه چيز از دلم دربياد حتي بي محلي هاي روزاي اول نويد......با صداي اروم بابا گريم بي صدا شد اينقدر فرياد كشيده بودم كه مطمئنا همه حرفام رو شنيده بود......
-از ما متنفري.....از پدر و مادرت.....فكر كردم دلت پي چشم و ابرو رفته اگه يه ماه زجر بكشي بهتر از اينه كه يه عمر زجر بكشي....عروسك خيمه شب بازي هستي تو دستمون؟ كي چيزي خواستي بهت گفتم نه....هر وقت لب تر كردي بهتر از اوني كه خواسته بودي واست محيا كرديم....چي كم گذاشتم واست؟چي كم داشتي تو زندگيت؟25 سال پيش كه به دنيا اومدي همه مرداي اين ممكلت ته دلشون پسر ميخواست ولي واسه من و مادرت مهم نبود دختري يا پسر مهم بود پاره تنموني...تا به اينجا رسيدي خدا ميدونه چي كشيديم...تو پر قو بزرگت كردم به دندونت كشيدم تا به اينجا رسيدي....اگه اجبارت كردم كار ياد بگيري درس بخوني بخاطر اين بود كه اگه سرمو گذاشتم زمين محتاج هيچ كس نباشي...سختي نكشي كه تنم تو گور بلرزه.....تا حالا من يا مادرت دست روت بلند كرديم يا بي احترامي بهت كرديم كه فكر ميكني اينجا سلاخ خونست اين طوري سر مادرت هوار ميكشي...فكر كردي واسمون اسون بود قهر و ناراحتيه پاره تنمونو ببينم........منت سرت نيست هرچي داري واسه خودت اين خونه و بقيه چيزام اخرش مال خودته......وقتي مادر شدي درك ميكني ما چي ميگيم اگه زنده نبودم يه فاتحه به روحم بخون و اون وقت تو بفهم بچه داشتن يعني چي؟........بگو مادرش به مادرت زنگ بزنه كه قرار اخر هفته رو بذارن.....خواستگاري و جوابش كه بينتون انجام شده بگو بيان براي بله برون.....
با بهت به بابا مامان نگاه ميكردم...چقدر اروم و شمرده همه چيزو رو گفت...دلم شكست نه از حرفاي بابا از شكسته شدن دلشون.....چشماي باروني مامان و چهره غم زده بابا اتيشم ميزد....فهميدن اينكه به چه طرز بدي با حرفام خردشون كردم سخت نبود....ولي رسيدن به هدفم مرحمي بود كه باعث شد زود همه چيز يادم بره.....

كمرم خشك شده بود و حسابي خسته بودم...دلم ميخواست داد بزنم اخه پوست من كه صافه بخور و ماسك و كوفت و زهرمار ميخواد چي كار....حالا اگرم نبود يعني با اين چيزا صاف ميشد......موهام كشيده ميشد و دردم ميگرفت دوست داشتم به چيزاي خوب فكر كنم كه زمان زود بگذره......به حلقه نامزديم چشم دوختم...خيلي دوستش داشتم سليقه نويد بود...دوران يه ماهه نامزديمون چه شيرين گذشت...خدا رو شكر كه توي اين مدت بابا مامان با اين كه ناراحت بودن ولي سركوفت بهم نزدن و دركم كردن....
پريسا-واي غزل چه ناز شدي؟
چه عجب كارت تموم شد بخواي عروس بشي چي كار ميكني؟
-حالا خوب شدم يا نه
عالي دست ژيلا خانم درد نكنه...من چه طورم
-يعني توپ مال يه دقيقته........اب قند واسه نويد اوردي........
اون همچين تعريف ميكني دلم اب شد....اخ سرم.......خانوم وايش تر..........
-تموم شد غزل خانم لباستونو بپوشيد بعد خودتونو ببينيد مواظب تورتونم باشيد.......
اخ جون تموم شد ساعت چنده پري؟
-چهار......نيم ساعته شوهرت منتظره ها
شوهر.........واژه عجيبي بود...تا كمتر از سه ساعت ديگه نويد مال من ميشد......يعني شوهر من......واژه وسوسه بر انگيزيه...ته دلمو يه جوري ميكنه.........
-هوووووووووي كجايي ؟ هيچي نشده رفتي تو هپروت زود باش كمكت كنم لباس بپوشي....اژانس دم دره بايد برم........
بي تربيت...ادم نميتونه با خودشم خلوت كنه......
-اااااااااااااااه چقدر تنگه اين لباست......بكش بالا..........ولي چقدر نازه.......
اره ولي خيلي سنگينه داره اذيتم ميكنم.......
-همون لباس عروسه ديگه فقط صورتيه.......نميشد يه ماكسيه ساده تر بپوشي.......
با اون جشني كه نويد گرفته نه.......راستي خالت كه همسايه نويده مياد؟
- نه مامانم حالش خوب نبود موند پيشش........
چه بد مامانت نيست؟خدا بد نده چش شده؟
-چيز مهم نيست سرما خورده بود سرش خيلي درد ميكرد با خالم گفتن واسه عروسي حتما ميان......
قدمشون رو چشم
-خوب تموم شد بپر بريم جلوي اينه.........
مات شدم كسي كه ميديدم من نبودم.....شبيه؟؟؟؟.....نميدونم ...... شبيه هيچ چيز نبودم بودم اصلا خودم نبودم.....نميتونم بگم بد شده بودم نه ......خيلي ناز بودم ولي خوشم نيومد چون خودم نبودم........
ژيلا-ماه شدي عزيزم
-ژيلا خانم من اصلا ارايشمو دوست ندارم عوضش كن
پريسا-خل شدي غزل عاقد ساعت شش مياد تو هنوز اتليه هم نرفتي با اين ترافيك فردا عصر ميرسي
ژيلا-اخه چرا؟ اخرين مد اروپاست
مد هرجاست كه باشه خيلي غليظه.........من از صبح تا حالا دارم ميگم ارايشم مليح باشه.....نميخوام عجق وجق بشم.......
پريسا-به خدا ناز شدي غزل...نويد منتظره
با اينكه راضي نبودم چاره اي نبود.....ياد نويد افتادم و از خودم پرسيدم يعني از من خوشش مي ياد؟ با استرس راه افتادم ...قلبم توي سينه مي كوبيد.....فكر نكنم هيچ وقت عادت كنم كه ببينمش و گر نگيرم و خودمو نبازم.......
سلام
-وااااااااااااي
جديدا جواب سلام شده واي
-چه قدر تغيير كردي؟
خيلي بد شدم
-محشر شدي..........خيلي ناز
نه اندازه شما..........
واقعا برازنده بود.......دلم هيچ كدوم از اين تشريفات رو نميخواست فقط دوست داشتم زود تر مراسم عقد انجام بشه....دل شوره داشتم مبادا اتفاقي بيوفته.........
اصلا نميتونستم خودمو كنترل كنم...توي آتليه مدام خودمو پرت ميكردم تو بغل نويد....از خودم بدم ميومد كه اينقدر ضعيف النفسم ولي واقعا لذت بخش بود...نويد فقط ميخنديد و نميفهميدم چه فكري در موردم ميكنه ولي مهمم نبود ..........
از ديدن جمعيت شوكه شده شدم نميدونم اين همه ادم از كجا اومده بودن......
ماشاالله فاميل دارم هستي؟چه خبره نويد
-براي شمام همچين كم نيستن...نميشد كه دعوت نكنم...
خوب واسه عروسي دعوت ميكردي؟
-نميشد......عجله داشتم اين همه ادم حروم شدنت رو ببينن...
تو فكر خودت باش..اگه تو حروم نشي من نميشم......
از مراسم و معارفه چيزي يادم نيست....عمه عمو خاله..........اصلا واسم مهم نبود كه نسبت ها رو حفظ كنم مهم رسيدن به اين لحظه بود...
براي بار سوم ميپرسم دوشيزه خانم غزل سالاري آيا وكيلم؟
سكوت ازار دهنده اي حاكمه....نگاهمو بين جمع ميچرخونم......فقط چشمها رو ميبينم.....چقدر راحت ميشه بعضي حرفا رو از نگاه ها خوند.....نگاه مشتاق مينا خانم مادر نويد ونگاه خندون نيما.......نگاه حسادت ورزانه عمه ملوك و دختراش......و اما نگاه پر حسرت و پر غم بابا و مامان........زير چشمي سمت چپمو نگاه ميكنم...نگاه نويد.....مشتاق و نگران......قوت قلب ميگيرم....
با اجازه پدر و مادرم بله...........
.................................................. .................................................. ..................
خانم خوشكله؟؟؟؟؟؟؟ خواب الود.........بيدار نميشي؟
به زور چشمام رو باز كردم واي نويد بالاي سرم چي كار ميكرد؟گيجه گيج بودم......به انگشت دوم دست چپم نگاه نكردم....
تو اين جا چي كار ميكني؟
-خيلي زشته ادم صبحونه فرداي عقدش بره خونه پدر زنش؟اخه بابات كه نذاشت من شب پيشت بمونم .....تا صبح خوابم نبرد؟
خدا مرگم بده معلومه كه زشته كدوم دامادي رو ديدي ساعت هشت صبح خونه پدر زنش باشه؟
-واي نگو غزل خجالت ميكشم...مگه من چند بار داماد شدم كه تجربه داشته باشم؟
نخوردي نون گندم نديدي دست مردم؟
-چرا والا همه دامادا شب عقدشون خونه پدر زنشون ميمونن.....كسي كه به ما تعارف كه نكرد هيچ يه جورايي هم اشاره كرد تا عروسي غزل بي غزل......ميگم حالا برگردم؟
نه بابا شوخي كردم.......راستي نويد خيلي زشت شد من ديشب اون همه تو بغلت رقصيدم؟نگن چه عروس نديد بديدي؟
-غلط كردن؟ همچين شاخ شمشادي ذوق كردن هم داره.....
بي جنبه؟؟؟؟؟كي ؟ تو ذوق كردن داري؟
-همه زنا همينن ديگه....عزيزم و فدات شم تا وقتيه كه خرشون از پل نگذشته......
نه خيرم من هميشه عاشقت ميمونم ........
-الهي من فداي تو بشم كه عاشق باشي يا نباشي بازم مال خودمي...راستي غزل جون ميخوام يه هفته فقط بريم بگرديم و خوش باشيم......بدون دغدغه شركت و كار.....
كاش ميشد..شركت رو چي كار كنم؟؟؟؟؟
- پريسا حسابي حرفه اي شده كارا رو بسپر بهش...
اين هفته خريد داريم هفته بعدم بايد به كانتينر از گمرك بازرگان تحويل بگيريم يه عالمه كار داريم نميشه...
-چرا ميشه...تو ليست خريدو امضا كن پريسا كاراشو ميكنه....در ضمن اقاي جعفري اونجا چي كارست ؟مثلا مسئول خريده...وقتي پيش فاكتورش اومد تو فقط تاييد كن و كار الي سي ها و زمان پرداختشو هماهنگ كن....نترس همه چيز با من....به من كه اعتماد داري...
به تو؟ نويد يه چيزي ميگم يادت نره، هيچ وقت....تو چشمامي.....
(سكوتش عجيب بود.......انگار ناراحت شد....من كه حرف بدي نزدم....شايدم احساساتي شده نميخواد بروز بده از بسكه مغروره)
-تو مهمون نوازي نميخواي بكني.....مردم از گشنگي......پاشو بريم صبحونه بخوريم.....بيچاره مامانت فكر كنم منتظر ماست...
خوبه والا كله صبح ميرن خونه مردم صبحونه ميخوان؟؟؟؟؟
روزهاي دل نشين من ميگذشت......با خنده و عشق و گاهي كل كل هاي عاشقانه.....
.................................................. ...............................................
چرا اينقدر قيمت پيش فاكتور زياد شده؟چيزايي كه من گفتم درخواست بدن نصف اين مبلغم نميشه؟ميگم شركت رو نذارين به امان خدا بريم گردش...معلوم نيست چي درخواست دادن؟
-ميدونم غزل جان ...مثل اينكه موقع درخواست به اقاي جعفري گفتن يه مشكلي تو خط توليدشون هست ممكنه تا چند ماه نتونن بعضي وسايل پزشكي رو توليد كنن،اقاي جعفري به من گفت منم فكر كردم بيشتر خريد كنيم نزديكاي عروسي دچار مشكل نشيم اعصابت خورد بشه.....كار بدي كردم؟....
نه عزيزم خوبه اينده نگري ميكني؟حالا چرا همه چيز رو آلماني نوشتن؟ من كه هيچ چي حاليم نميشه؟
-به اقاي جعفري گفتن مسئول فروش انگليسي شون چند ماه مرخصيه مجبورن تا اطلاع بعدي با پيش فاكتور ها و فاكتور هاي الماني فروش انجام بدن....
حالا هيچ كس الماني بلد نيست تو اين شركت تكليف چيه؟
-توي يه دارالترجمه اشنا دارم...هر وقت لازم شد ميبرمش اونجاميدم چكش كنن....حالا امضا كن من كاراي ارسال رو انجام ميدم تو برو بانك زمان پرداخت ال سي رو تنظيم كن...طبق هماهنگي هاي اقاي جعفري يك ماه ديگه كانتنرها لب مرزن.....
چقدر دور؟
-مثل اينكه اين دفعه درخواست بالاست طول ميكشه.
.................................................. .................
يك ماه بعد.......
نويد هفته ديگه بايد مرز بازرگان باشيم براي ترخيص كالا....
-نكنه خودت ميخواي بري
پس كي بره هميشه خودم ميرم يا بابا ......
-غزل خانم شما دوماه ديگه عروسيته...تموم كارا مونده...من گفتم عروسي بايد چه طوره باشه....گفتم يا نگفتم؟
خوب چرا عصباني ميشي؟
-حرف اخر ديگه هم تكرار نميشه جعفري ميره ترخيص ميكنه ،رسيد انبار خودم چكش ميكنم .......راستي لباس عروستو چي كار ميكني؟
بابا كه گفت نميذاره با هم بريم دبي؟
-غزل بعضي وقتا عصبي ميشم.....مثلا من شوهرتم....
نويد قبل از عقد باهامون شرط كرد كه تا وقتي عروسي نكردي هنوز دختر اين خونه ايي......خودتم قبول كردي؟يادت كه نرفته...
-نه يادم نرفته سر قولمم هستم......اشكال نداره با مامانت برو........
مگه اينجا چه اشكالي داره؟از همين جاميخرم......
-نه نميشه.......لباس عروس و طلا هات بايد تك باشه.......پاسپورت خودتو و مامانو بده من بليط و هتل بگيرم........
ديده بودم عروس بگه ميخوام لباسم تك باشه ولي نديده بودم داماد بخواد لباس عروس تك باشه؟؟؟؟ يعني مردا هم به اين نكته ها توجه ميكنن يا نويد اين طوريه؟؟؟؟؟
.................................................. .........................
مامان يعني نويد اومده استقبالمون؟
-نميدونم....غزل تو رو خدا بس كن ديوونم كردي؟اين يه هفته از هر ده تا كلمه اي كه شنيدم نه تاش نويد بود.......
تا از مراحل ورود و تحويل و بازرسي چمدان ها گذشتيم سالها به من گذشت......مامان اصلا دل تنگي ها م رو درك نميكرد....يه هفته نديدن نويد برام خيلي سخت بود......
نويد-سلام مامان رسيدن به خير.......
مامان-سلام پسرم .....ممنون.....غزل خجالت بكش بيا اين طرف جلوي مردم زشته......
خوب دلم تنگ شده واسش......
مامان-نويد جان يه تاكسي براي من بگير من برم شما هم برين به دل تنگي هاتون برسين
-نه مامان اين چه حرفيه خودم ميرسونمتون......
-عزيزم من ازتون انتظار ندارم ميدونم دلتون تنگ شده واسه هم .......
نه مامان بريم خونه اول ميخوام سوغاتي هاي نويدو بدم
-مرسي عزيزم فقط يادت نرفته كه اصل كاري ها رو بخري؟
نه خيالت راحت......

نويد-صبح به خير به خانم مديرعامل خودم...زبر و زرنگ و سحر خيز
سلام به شوهرتنبل خودم........
-من اتاقمم كاري نداري
نه عزيزم............
سرم درد گرفته بود...تمام رشته كار از دستم در رفته بود...چرا اين مدت اينقدر بيخيال شدم كه حالا ندونم چي به چيه....خدا رو شكر نويد حواسش به همه چيز بود........
خانم حسيني-خانم سالاري از كلانتري اومدن با شما كار دارن....
كجا؟
-كلانتري.........
با من چي كار دارن؟
-نميدونم
بگو بيان داخل.........
-خانم غزل سالاري؟
بله امرتون؟
-ديانتي هستم از دايره مبارزه با مواد مخدر...بايد با ما تشريف بيارين....
از كجا؟؟؟؟؟؟؟؟چرا بايد بيام؟
-توي پاسگاه همه چيز مشخص ميشه.......خودتون ميايد يا خانم طاهري دست بند بهتون بزنه؟
چي دارين ميگين؟اشتباه گرفتين اقا......مواد مخدر چيه...من با شما هيچ جا نميام............
-اون توي پاسگاه مشخص ميشه..........اينم حكم بازداشتتون ميتونيد ملاحظه كنيد........
خانم حسيني به اقاي راستين بگين بياد........
ديانتي-خانم طاهري بياريدشون مثل اينكه نميخوان همكاري كنن........
نويد-يعني چي؟چه خبره؟
نويد ميخوان منو ببرن پاسگاه .......اخه به چه جرمي.........
طاهري-خانم راه بيفت...مقاومت به ضرر خودتونه...
چي ميگي ولم كن ........اه دستمو نكش......نويد چته؟ چرا خشكت زده؟؟؟؟؟؟من تا وكيلم نباشه هيچ جا نميام........دلم كن وحشي.....................
داد ميزدم و بد و بيراه ميگفتم.....زن احمق به زور هلم ميداد........اعصابم داغون بود....ابروم جلوي همه پرسنل ريخت....اصلا چرا گريه ميكنم من كه بيگناهم......از همشون به خاطر اعاديه حيثيت شكايت ميكنم.......به چه حقي منو به زور سوار ماشين پليس كردن.......
ولم كن وحشي..................
-توهين به مامور دولت كيفر قانوني داره
وقتي ازتون شكايت كردم حاليت ميشه كيفر قانوني يعني چي؟
-حرف نزن برو داخل.........
من نمي رم اينجا......ولم كن احمق...........
با فشار دستش پرت شدم توي بازداشتگاه.......يه اتاق كوچيك و تاريك ته راه روي كلانتري......در و ديوار كثيف و موكت پاره...حالم داشت بهم ميخورد......نميتونستم جلوي اشكامو بگيرم.....اين احمقا دارن چي كار ميكنن......اخه چرا بايد اشتباه به اين بزرگي بكنن؟ بيچاره نويد شوكه شده بود و خشكش زده بود......واي خدا كاش بابا و وكيلش زود بيان........
به سمت در بازداشتگاه رفتم و داد و هوار كشيدم
-يكي اينجا نيست به من جواب بده......به بابام زنگ بزنيد.......اخه دارين چه غلطي ميكنيد........
چه خبره خانم ......همه جا رو گذاشتي رو سرت.........
-چرا كسي به من جواب نميده ......من اتهامم چيه؟ من بايدوكيلمو ببينم به بابام خبر بدين؟
-شمارشو بنويس؟
جرمم چيه ؟
-يه كم فكر كن يادت مياد............
هرچي سر و صدا ميكردم فايده نداشت.......خسته شده بودم......از فرط گريه سرم درد ميكرد.نه بابا اومد نه نويد....نميشد كه نيان حتما نذاشتن من ببينمشون.....خدايا اين چه ابرو ريزي بود.....يه ماه مونده به عروسيم ......چه جوري حرفمو از دهن مردم جمع كنم.....
وحشتناك ترين شب زندگيم گذشت.....تا صبح فكر كردم و ناليدم ولي راه به جايي نبردم.....نتونستم لب به چيزي بزنم از ديروز صبح تا حالا چيزي نخورده بودم ولي احساس گرسنگي نميكردم.......صداي قدم هايي اميدوارم كرد......اره حتما ميخوان ازادم كنن ولي كور خوندن اولش پدرشونو در ميارم....
طاهري-پاشو بيان بيرون....
ازاد ميشم؟
-حالا حالا ها مهمونمون هستي......
يعني چي؟
-دستاتو بيار جلو......خانم احدي بهش دست بند بزن
دلم كنيد كجا ميبرين منو؟
-قاضي حكم داده تا دادگاه زندان باشي...
چي ؟؟؟/ولم كن وحشي ......من بايد وكيلمو ببينم...
-تو زندان ميتوني ملاقاتش كني......
من تقلا ميكردم ولي از پس دو تا زن قوي هيكل بر نميومدم.....دلم ميخواست بميرم....زمين دهن باز كنه و منو ببلعه.......چقدر وحشت ناك بود با دستبند مثل خلافكارا........گريم به ضجه تبديل شده و التماس...............
مجبورم كردن وسايلمو تحويل بدم و به سلول انفرادي رفتم.....تمام وجودم ميلزيد و افت فشار خون داشتم...هيچ كس توضيحي نميداد و جز گريه و ناله كاري نميتونستم بكنم......تصور در زندان بودن باور نكردني بود......گاهي اروم اشك ميريختم و وقتي سرمو بلند ميكردم و ديوار و زمين كثيف سلولمو ميديدم جيغ ميكشيدم.......پاهام خشك شده بود حاظر نبودم روي زمين يا روي تخت بشينم..........
-سالاري ميتوني با وكيلت ملاقات كني.......
اون لحظه انگار بال در اوردم باورم نميشد.....ديگه اين دفعه همه چيز تمومه.........هيچ چيز مثل ديدار اقاي محبي وكيل و دوست صميمي پدرم نميتونست خوشحالم كنه.........
بدنم به خاطر ضعف جسمي و فشار هاي عصبي ميلرزيد ولي از سرعت راه رفتم كم نميكرد اون اتاق ملاقات حكم بهشت رو داشت....
از ديدن چهره مغموم و اشفته اقاي محبي ترسيدم....به زور زبونمو تكون دادم.....
سلام اقاي محبي
-سلام دخترم بيا بشين
اقاي محبي چي شده؟ تورو خدا نجاتم بدين دارم ميميرم.......
-اروم باش غزل جان......ميخوام با ارامش به حرفام گوش كني و جواب بدي....
تو رو خدا اول بگين به چه جرمي اينجام ........دارم ديوونه ميشم..........
-ببين غزل وقت طفره رفتن و مقدمه چيني نداريم......فقط يه ساعت تونستم وقت بگيرم......جرمت قاچاق مواد مخدره.....نه يه كيلو دو كيلو......دو تن........
چي؟ چي ميگين؟؟؟؟؟؟؟؟اين تهمتا چيه؟ به چه پايه و اساسي؟؟؟؟من اصلا تا حالا مواد مخدر از نزديك نديدم...اصلا بلد نيستم چندتا شو نام ببرم..........
-ميدونم غزل من از خودم بيشتر به تو اطمينان دارم فقط سوالامو جواب بده؟چند وقته با شركت جنيوس كار ميكنيد؟
5 سال
-تاحالا مشكلي باهاشون داشتي؟
نه
-اخرين خريدتون كي بود و چه طوري انجام شد؟
يه 12 تيرماه بود يه هفته بعد از عقدم...زياد در جريانش نبودم پريسا دوستم كه حسابداره با جعفري مسئول خريد انجامش دادن.....زياد در جريان نبودم........
-چيزي مشكوك يا غير طبيعي توي مراحل خريد نبود؟
نه.......يعني چرا ......ولي مهم نبود......
-الان همه چيز مهمه.....مو به مو ميخوام بدونم........
به جعفري گفته بودن توليد ندارن بيش از حد نياز خريد كرديم لنگ نمونيم......قرار بود يه ماه بعد برسه ولي 15 روز بعد رسيد....
-محموله رسيده رو چك كردي؟
نه نويد چك كرده؟؟؟؟
-پس چرا امضاي تو زير برگه بود.......
من برگه خالي رو امضا كردم كه بعد خودشون پرش كنن.......
-چرا رفتي دبي؟تنهايي؟
با مامان بودم رفتم براي خريد لباس عروسم........تورو خدا بگين چي شده دق كردم؟
-غزل اخرين خريدي كه كردين مبلغش يك چهارم درخواستتون بوده........مابقي قرص هاي اكستازي و روان گردان بوده كه وارد شده.........
چي ؟؟؟؟؟؟؟ واضح بگين.........
-واضحه كه برات پاپوش درست كردن......ولي نميدونم كي و چه طوري فقط همينا رو تونستم بفهمم كه بهت گفتم..........بايد صبر كني كه مدرك جمع كنم.......ولي يه خواهش ؟غزل خودتو نباز......خيلي راها هست كه بايد بريم.............اينقدر اشك نريز.....
چرا بابا مامانم و نويد نميان ملاقاتم؟
-فعلا ممنوع و ملاقاتي.....تا روز دادگاه.......مثل اينكه سلولتم انفراديه كه نتوني خبري بين همدستات رد و بدل كني........
به گوشام اعتماد نداشتم........منگ بودم اصلا يادم نيست چه طوري به سلولم برگشتم.......حرفاي اقاي محبي مثل نوار از ذهنم رد ميشد ولي من قدرت حضمشو نداشتم......نميفهميدم چه به روزم اومده.....
ذهنم به سمت نويد پر كشيد......يعني الان چي كار ميكرد؟؟؟؟؟؟ نكنه باور كنه كار من بوده.........
نتونستم چيزي بخورم به فقط از فرط خستگي روي تخت كثيف و زهوار در رفته پرت شدم و دومين شب رو با كابوس هاي وحشتناك گذروندم......

اين چادرو سرت كن بايد بري بازجويي..............
خانم تورو خدا ولم كنيد....من به چه زبوني بگم.....
-بسه ......موقع ايي كه غلط زيادي ميكردي فكر اين روزاتم ميكردي.....
اخه چرا تهمت ميزنيد.........
-يه بار گفتم بس كن...گوشم از اين حرفا پره............برو داخل تا جناب سرگرد بيان..........
از پا افتاده بودم......خسته بودم و گرسنه.......سرم مثل يه اتش فشان در حال انفجار بود.......صداي در اومد نه سرمو برگردوندم و نه سلام كردم......خسته تر از اين حرفا بودم.......
-نام.....
به چهره بازجو نگاه كردم....خشن و بداخلاق.....با صورت پوشيده از ريش هاي مشكي و ابروهاي در هم كشيده....ازش بدم اومد نگاهمو برگردونم ولي با فرياد سوالشو تكرار كرد..... ميخواست بهم بفهمونه كي رئيسه و دستور ميده و كي بايد جواب بده....
غزل
-فاميل؟
سالاري
-سن؟
25
-چند ساله مواد مخدر قاچاق ميكني؟
تا حالا چشمم به مواد مخدر نخورده
(پوزخند زد ولي برام مهم نبود ...فقط ميخواستم به سوالا جواب بدم و زود راحت بشم......)
-اولين بارت بود كه اون شركت الماني قرص روان گردان ميخريدي؟
من به جز وسايل پزشكي و دارويي هايي كه مجوزشونو داشتم چيز ديگه اي نخريدم......
-پس اون قرصايي كه ردش به انبار شركت شما رسيده مال كيه؟
من نميدونم در مورد چي حرف ميزنيد........
-بذار روشنت كنم دختر......به قيافه و سنت نمياد حرفه اي باشي.......جرمت سنگينه.....اگه اعتراف كني و كسايي كه بهشون جنسا رو فروختي لو بدي قول ميدم توي مجازاتت تخفيف داده بشه.......
من كار خلافي نكردم....نه الان نه هيچ وقت تو زندگيم......من حتي يه جريمه رانندگي هم ندارم چه برسه به قاچاق مواد....
-مثل اين كه تو نميخواي راه بياي....كي ماه پيش از جنيوس خريد كرد......
من درخواست دادم واحد خريد شركت خريد كردن.......
-ببين خانم.......اگه اعتراف هم نكني همه چيز واضحه ....مدارك بر عليهت كامله.....فقط ميخوام بهت فرصت بدم فعلا براي امروز بسه به حرفام فكر كن........
دوباره برگشتم به سلولم بدون روشن شدن مبهمات مغزم.......توان مقابله با گرسنگي رو نداشتم به قول اقاي محبي بايد نيرو ميگرفتم.....با اكراه كمي از ناهارمو خوردم و دوباره به حلاجي تمام وقايع پرداختم..........
سه هفته گذشت.......براي من سه قرن بود..... چهار بار ديگه بازجويي شدم، همون سوالا و همون جوابا......نمي دونم چقدر وزن كم كرده بود و چه شكلي شده بودم......فقط ميدونستم خيلي حالم بده.......سه هفته و سه روز بود كه شبها نتونسته بودم اروم بخوام....هرشب كابوس و وحشت......تاريكي و تنهايي............
.................................................. ....................
سلانه سلانه توي راهروي دادگاه راه ميرفتم.....سعي داشتم دستبندمو كه مثل مهر تباهي روي پيشاني بود رو زير چادرم قايم كنم.....هنوز همه چيز مبهم بود و اميدوار بودم امروز همه چيز روشن بشه.............
به جايگاه متهمان در رديف جلو رفتم......دادگاه علني بود ......ولي خدا رو شكر از ورود خبرنگارها جلوگيري كرده بودن.....نگاهم رو بين جمعيت گردوندم....چقدر بابا مامان شكسته شده بودن......نويد عزيزم....پكر و شرمنده سرش پايين انداخته بود......بي انصاف من بيگناهم چرا نگاهتو دريغ ميكني....حالا كه بهت احتياج دارم......
دادگاه علني شد و از حضور اقاي تيموري كنارم كمي ارامش پيدا كردم و به خودم مسلط شدم.......
مدارك به دادگاه ارائه شد.....فرم درخواست كالا، پيش فاكتور تاييد شده، فاكتور ارسالي به بانك جهت ارسال وجه از طريق ال سي،........
به جايگاه خوانده شدم......پس از شهادت سوالهاي وكيل مقابل مثل نيزه پرتاب شد........
اين درخواست شركت شماست؟
بله
تصديق ميكنيد كه اين خط و امضاي شمات بابت تاييد خريد؟
بله
چرا اجناس دريافت شده يك چهارم خريد شما بود ولي فاكتور ارسالي به بانك مطابق پيش فاكتور بوده؟
اجناس دريافتي طبق گفته انبار دار مطابق درخواست بوده..
-اين امضاي شماست؟
بله
-پس اقلام دريافتي رو با اقلام سفارش داده شده چك كنيد........
(باور نميكردم....سفارش با دريافتي نميخوند..........مستاصل گفتم:)
ولي من اين برگه رو سفيد امضا كردم كه اقاي راستين چك كنه و پرش كنه........
-مدركي داريد كه اين برگه بعد از امضاي شما پر شده؟
نه
-شما اول تا هشت مرداد بابت چي به دبي سفر كرده بوديد؟
براي گردش و خريد مايحتاج عروسيم......
-يعني ميخوايد بگيد كه اصلا با روئساي شركت جنيوس ملاقات نكردين؟
به هيچ وجه؟
-چه طور ميشه كه در يك هتل اقامت داشته باشيد و ملاقاتي صورت نگرفته باشه؟
من اصلا متوجه حرفاتون نميشن
-اقاي قاضي سوالات من تموم شده..........اقاي محبي اگه سوالي دارن ميتونن بپرسن.....
قاضي-بفرماييد اقاي محبي
محبي-با تشكر...خانم سالاري نسبت شما با اقاي راستين چيه؟
همسرم هستم
-نحوه اشناييتون رو شرح بدين......
خانم گودرزي دوست صميميه منه از دوران دانشجويي.... تابستون پارسال به من گفت كارشون سنگين شده و به نيرو نياز دارن.....خودشون اقاي راستين كه پسر همسايه خالشون بود رو معرفي كردن.....ايشون مشغول به كار شدن و بعدش با هم عقد كرديم......
-بعد از مراسم عقدتون زياد شركت ميرفتنن
اصلا ........به خاطر تداركات كاراي عروسي خيلي درگير بودم
-پس كاراي شركت چه طوري انجام ميشد.......بدون امضاي شما هيچ كاري توي شركت نميشد كرد درسته؟
بله.....اقاي راستين يا خانم گودرزي برگه ها مياوردن من امضا كنم........يا يه روز ميرفتم همه رو امضا ميكردم.......
-متن برگه ها رو ميخونديد....
اره......ولي بعضي هاشون خالي بودن كه در موقع لزوم پر بشن......مثل تحويل موجودي به انبار كه الان تطابق نداره.....
-كارمندا عدم حضور مستمر شما رو ميتونن تاييد كنن و شهادت بدن
البته.......
-اقاي قاضي سوالاتم تموم شد.............
وكيل دولتي: نويد راستين به جايگاه شهود احضار شود........................
-شما همسر خانم سالاري هستيد؟
-بله......
از خريد و فروش هاي مشكوك همسرتون خبر داشتين.......
خير...
مگه توي قسمت حسابداري مشغول نبوديد؟
چرا ولي من حسابدار نيستم.....من ليسانس عمران دارم و چون بيكار بودم يه دوره يه ماهه حسابداري ديدم ...اگهي شركت رو توي نيازمندي ديدم...احتياج به كمك حسابدار داشتند با اين كه نااميد بودم ولي مصاحبه دادم و پذيرفته شدم......
-يعني شما از طريق خاله خانم گودرزي استخدام نشديد؟
خير....من اصلا قبل از استخدام خانم گودرزي رو نميشناختم...
-گفته هاي همسرتون مبني بر امضا گرفتن برگه هاي خالي رو تاييد ميكنيد.......
خير.......من از كار شركت سردر نمي اوردم و دوست نداشتم تو كار همسرم دخالت كنم من فقط به عنوان كمك حسابدار حقوق و اضافه كار و بيمه پرسنل رو انجام ميدادم ....هركار جزئي كه خانم گودرزي دستورشو ميداد.........
(نه اين واقعيت نبود......يه كابوس وحشتناك بود كه فقط ميخواست منو ويروون كنه........اين نويد نبود كه مقابل من ايستاده بود و عليه من شهادت ميداد......اين نويد من نبود كه دروغ ميگفت......اين عشق من نبود كه جرات نداشت توي چشمام نگاه كنه.......اي كاش صبح ميشد تا مامان ا زخواب بيدارم كنه و اين كابوس تموم بشه.........)
.................................................. ..................................
بعد از اعترافات نويد ديگه چيزي نشنيدم.....نفهميدم پريسا ، جعفري، خانم حسيني و بقيه چي گفتن.....فقط به روبروم زل زده بودم و منتظر بودم مامان بياد واز خواب بيدارم كنه...........
حتي وقت بيرون اومدن نفرين هاي مادر نويد هم نشنيدم......كي به كي ميگفت باعث بد بختي؟؟؟فقط طي اخرين ملاقاتي كه داشتم اقاي محبي كه اونم فهميده بود شكه شدم واسم توضيح داد و من فقط گوش دادم.........
محبي: بد مخمصه ايه......همه چيز از قبل تعيين شده بود....نقششون حرف نداشت....پريسا و نويد دستشون توي كاسه بوده....اصلا خاله و همسايه اي در كار نبوده.....همون روزا يه اگهي توي نيازمندي ها چاپ ميشه همون كه ازش بي خبر بودي.....اصلا رشته نويد حسابداري نبوده.....خير سرش مهندس عمرانه......وقتي كه درخواست خريد ميدين سه چهارم مبلغ متعلق به قرصاي مخدر بوده....امضاي پاي برگه ورودي انبار و تحويل كالا نشون ميده فقط تو جريان بودي و ميدونستي كه اجناس كمتر از خريده مدركي نيست كه بگن نويد تحويل گرفته...انبار دارن ضد تو شهادت داده.......با پول تو قرصا خريداري شده ولي معلوم نيست وقتي فروخته شده پولش تو جيب كي رفته....نتونستيم بي خبري تو رو ثابت كنيم همه مدارك خريد و فروش با امضاي تو بوده.....هيچ مدركي عليه پريسا و نويد نيست... رئيس .شركت الماني رو اينترپل تحت پيگرد قرار داده.......غزل پس فردا حكم دادگاه داده ميشه....همه چيز ثابت شدست ولي قول ميدم يه كارايي بكنم......نميخوام تو اين وضعيت نصيحتت كنم ولي چرا اينقدر به دو نفر اعتماد كردي كه همه چيزو دستشون سپردي؟اخه من چه طوري ثابت كنم اون حروم لقمه واسه تو هتلي رزرو كرده كه مسئولاي شركت الماني توش جلسه پخش مواد مخدر داشتن.......چه طوري غزل............حرف بزن دختر؟؟؟؟؟
چه حرفي بود كه زده بشه......همه چيز روشن شد......به طرفم سلولم حركت كردم ديگه حركتاي خشونت اميز نگهبانم هم مهم نبود......فقط يه سوال بود چرااااااااااااااااااااااا اااااا؟
بي معرفت من تموم حسمو خالصانه تقديمت كردم........به خاطرت زجر كشيدم...دل شكوندم...عربده زدم...هزار بار شكستم....چرا ؟ چرا؟
دوباره شب شد....ولي امشب خوابي تو چشمام نبود كه اجازه بده كابوس بدرتم......امشب پر حس بودم...پر از غم......پر از گلايه ....ولي كلمه يا جمله اي نبود كه بارشو سبك كنه فقط حس بودو حس.............
حالا معناي حسرت چشماش رو ميفهميدم.....پريسا تو چرا؟؟؟؟ مني كه موقع نداري و بد بختي يارت بودم......اگه پول احتياج داشتين بهتون ميدادم چرا باهام بازي كردين؟؟؟؟؟حتما عاشق و معشوق بودين باهم.......فكر بودن پريسا و نويد شعله اتيشمو بيشتر ميكرد.....هنوز اينقدر سردرگم بودم كه نفهميدم بايد ازشون شاكي باشم يا متنفر......اروم زمزمه كردم:
چه كسي خواهد ديد
مردنم را بي تو
گاه ميانديشم
خبر مرگ مرا با تو چه كس ميگويد
آن زمان كه خبر مرگ مرا ميشنوي
روي خندان تو را كاشكي ميديدم
شانه بالا زدنت را بي قيد
..... و تكان دادن دستت كه مهم نيست زياد
و تكان دادن سر....
چه كسي باور كرد
............... جنگل جان مرا
........................ آتش عشق تو خاكستر كرد؟
چه كسي باور كرد
............... جنگل جان مرا
........................ آتش عشق تو خاكستر كرد؟

به در و ديوار كثيف چشم دوختم.چه حرفها كه براي گفتن نداشتند و چه حرفهايي كه من داشتم.....الحق كه يارهاي باوفا و بي نقصي بودن.......سردرد دلم رو براشون بازكردم.....
-هنوز نفهميدم چرا؟ من فقط عشق هديه دادم ولي تاوانش خيلي زياد بود ....خيلي سنگين.....عشق مقابل بي ابرويي و خيانت ...الان نويد داره چي كار ميكنه؟ از نبودم خوشحاله؟ ميخنده؟؟؟ پريسا تو اغوششه؟؟؟/واي بابا مامانم چي ميكشن.....از دوري من .....از حرف مردم......از بي ابرويي....
ناليدم و زار زدم ...تا جايي كه اشك بود باريدم.....
...........................
امروز حكمم كتبا به اقاي محبي ابلاغ ميشد.....صداي بازشدن درب ميومد حتما احضار شدم.....شل و وارفته روبروي اقاي محبي نشستم...خيلي خونسرد گفتم: ميشنوم، بي صغري كبري چيدن و مقدمه....فقط حكمو اعلام كن...
متوجه جو شد به سختي لبهاشو تكون داد و با صدايي لرزون گفت:
-جرم پول شويي و قاچاق مواد مخدر ثابت شد...نتونستم كاري بكنم...تمام اموال و شركتت به نفع دولت مصادره ميشه...حكم خودتم اعدام ...ولي خودتو نباز ...درخواست دادگاه تجديد نظر ميدم ...بابات تا يه جاهايي پيش رفته مطمئن باش...
خونسرد به طرف سلولم راه افتادم ....چيزي برام مهم نبود..مرگ چيزي بود كه از روز دادگاه بارها ارزو كرده بودم....از خودكشي و گناهش ميترسيدم ولي اعدام...يعني درد داره؟؟؟/ هرچي هم درد داشته باشه از دردي كه دلم ميكشه كمتره....فوقش چندلحظه و بعدش خلاص.......احساس سبكي خاصي ميكردم.....براي بابا مامانم هم بهتر بود ....شايد غصه بخورن ولي اگه اين لكه ننگ رو نداشته باشن بهتره.

به موقعيتم برگشتم...خاطراتم مرور شده بود.براي چندمين بار؟؟؟؟؟؟شايد هزارمين بار ولي قطعا اخرين دفعه بود....هنوز چشمم به پتوي ژنده و كهنه زندان بود ولي نه....لرزش بهتر از اون بود...
.............................
محبي: اين بچه بازي ها چيه؟ چرا نميخواستي منو ببيني؟ با كي لج ميكني....
...............
-باشه حرف نزن ولي خوب گوش كن....باباي بدبختت تمام دار و ندارشو فروخته و به ريز تا درشت رشوه داده....همه ميخوان اين ماجرا زود تموم بشه و يه سرپوش روش گذاشته بشه حتي قاضي...ديروز حكم تجديد نظرت اومد.....اموالت مصادره ميشه ولي حكم اعدامت تغيير كرد و هفت سال واست بريدن......غزل تو اين پرونده خلاف زياد شده پس وقتي رفتي توي بند عمومي درمورد حكم اول و حكم تجديد نظرت با هيچ كس حرف نزن.فهميدي؟ دوباره همه چيزو خراب نكن؟
........
-نكنه واقعا لال شدي...الان بايد خوشحال باشي...ميدوني چه به روز مادر پدرت اومده...ميدوني چه طوري توي يه خونه اجاره اي با يه حقوق بازنشتگي سر ميكنن....
ديگه تحمل شنيدن محال بود...با درموندگي داد زدم....واسه چي؟من لياقت ندارم...من از عرش به فرششون كشيدم...دلشونو شكستم و پي هوسم رفتم و خال بر سرشون كردم...به چه حقي رشوه دادين؟ به چه حقي حكم اعدام من لغو شد...من اخر خطم من جسم زنده بدون روح نميخوام....من لايق مرگم
-ساكت شو....داد نزن....خوبه گفتم حرفي از رشوه و حكمت نزن.......
من اخر خطم ......اخر خط....
..................
دمپايي پلاستيكيمو چنان روي زمين ميكشيدم گويي اهنين بود...با ظاهري داغون و روحي مرده به سمت بند عمومي ميرفتم...به نگاه هاي كنجكاو و زمزمه ها اهميتي نمي دادم...نيمه هاي راه به داخل سلولي هل داده شدم...
زندانبان-اين تخته اينم هم سلولي هات...با هم مسالمت اميز زندگي ميكنين و شر درست نميكنين كه به ضرر همتونه...
بي صدا ساك كوچيكمو رو تخت گذاشتم و بين زاويه تخت و ديوار مچاله شدم و سرمو روي زانوهام گذاشتم....
-به به عروسك فرنگي...چشم قشنگ...بت نمياداهل خلاف ملاف باشي ماماني....اينورا...
به صاحب صدا نگاه كردم زني 30 ساله با پوست كدر و لبهاي سياه...چندش اوربود...
-نكنه اوردنش اينجا ما عروسك بازي كنيم حوصلمون سر نره......ببين ابجي كوچيكه اين طور كه قمبرك زدي معلومه حالا حالا ها مهموني مايي.....پس با ما به از اين باش كه با خلق جهاني...به نفع خودته فنچ چوچولو......
صداي قهقه هاش منزجم ميكرد و از لحن حرف زدنش چندشم ميشد فكر هفت سال زندگي با اين جور موجودات اشك از چشمام جاري كرد...
-زكي بابا دست خوش ماكه چيزي نناليديم زرتي ابغوره هات را گرفت...اصلا اول ما ميناليم حس غربتت بپره ....اين ابجيت كه ميبيني سرور و سالار بنده كه خودم باشم عطي مرامم...اين خنگول خانومم پوري مشنگه...نوكر شماست عروسك خانم...
به پوري مشنگ نگاه كردم ...سفيد بود با ابروهاي پر پيوسته و چشماي لوچ...اينقدر روسريشو سفت گره زده بود كه گفتم الان خفه ميشه ...سنگينيه نگاهم رو حس كرد و گفت: ددددلام...
منظورش سلام بود....فكر كردم خيلي شاهكاره زبونشم ميگيره...بين خنده و گريه مونده بودم كه ناخوداگاه گريم شدت گرفت و به هق هق افتادم....
عطي مرام مهم كوبيد پشت سرش و گفت: مرض نسناس بااون صداي انكر الاصواتت زهرشو اب كردي...
دلم سوخت با هق هق گفتم: چي كارش داري گناه داره.....
عطي-اي جونم .....پوري عروسكمون صداشم مثل خودش ناشناشه....
طوري حرف ميزد كه حس ميكردم يه پسر هيز روبروم نشسته خودمو جمع كردم و بيشتر به ديوار چسبوندم...
عطي-ببين خانم خوشكله الكي نشديدم عطي مرام....از الان ديگه ناموس مايي...هرچي خواستي به خودم بگو ...بد جوري مهرت به دلم نشسته....پوري عروسكمونو اذيت نكن تا كم كم حاليش بشه خوب جايي تخت گيرش افتاده........
اروم اروم اشك ميريختم و با خودم فكر كردم سرنوشت من با عطي مرام و پوري مشنگ به كجا ميرسه............

عطي وارد سلول شد...هنوز سرم روي پام بود و اروم اروم اشك ميريختم...به سمت اومد و گفت: ببين با گريه چيزي درست نميشه...اون چشما حيفه به مولا...پاشو وقت نهاره..از قديم گفتن شيكم كه سير شد عقل كنتور ميندازه...بعد تعريف كن ببينم چي شده كه خدا اين عروسكو مهمون ما كرده........
- به به عطي مرام...قدم نورسيده مبارك...
با صداي تازه وارد سرم رو بالا اوردم و زني كريه چهره روبرو شدم...عضلات زشتش رو از زير لباس تنگش ميشد تشخيص داد...
عطي- تا كور شود هرانكه نتواندديد...امر؟
-اومده بودم تازه واردو ببينم...نكنه بليطيه....البت كه بليطشم ميخريم...
عطي- ديدي...حالا خوش گلده...بزن به چاك
- خيلي خوب بابا.....نخوردمش كه...از قديم نديم گفتن يه نظر حلاله....حالا اسمش چي هست؟
از شنيدن صداش و ديدن قيافش حالت تهوع ميگرفتم...دل ميخواست به اندازه تمام گوشهاي دنيا فرياد بزنم و بنالم...خودمو بيشتر به ديوار چسبوندم...عطي فهميد سريع گفت: مام نميدونيم......هرررررررررررري ...
- ولي اين قيافه ناش ناشش اشناست ...فكر كنم پشت شيشه ميشه مغازه ديدم مادمازولو...
عطي- ببين مولي شيره چشم چپ انداختي بش چشت كف دستته...خر فهم شد.
مولي-نگو اين تن بميره...ازترس گند زدم به تمبونم...ارزونيت ولي كي جواب قانون شكني بندو ميده؟ اخه ميدوني عروس خانم اينجا رسمه هركي تازه مياد كف خوابه......حتمي ميگي يعني چي؟ يعني اينكه اگه تخت خالي ام باشه بايد جلوس اجلاس بفرماييد و تا دو سال رو زمين بخوابيد...بعد دو سال اگه ادم بودي و حرف گوش كن ستاره دار ميشي ميري رو تخت كه البت اونم مراحل خاص خودشو داره كه بعدا خدمت مبارك عرض ميشه...
عطي- ببند گاله رو.....زنيكه اينجا من قانون ميذارم....اراده كنم كله تو و نوچه هات توي چاه خلاست...مث اينكه دوباره بايد يادت بيارم خلافه كي سنگين تره؟ كي سالاره بنده؟ هان.......
مولي- ول كن يقه رو ناكس...
عطي- گورتو گم كن ....از اين به بعدم توي اون مخاي پهن گرفتتون فرو كنيد ايشون اختيارش با منه ...كسي بگي بالاي چشش ابرو كله ملش تركيده.....خر فهم شد يه طور ديگه حاليتون كنم.
با چشماي گرد شده بهشون زل زده بودم ...طرز صحبتشون رو حتي از مرداي لات هم نشنيده بودم چه برسه به دو تا زن...از حرفها و رفتاراشون فهميدم رتبه عطي از همه بالاتره و كل زنداني ها ازش حساب ميبرن حتي مولي شيره و نوچه هاش...و اين رتبه بندي رو خلافي كه مرتكب شدن و سابقه زندانشون مشخص ميكنه...
عطي- پاشو عروسك كه از اين به بعد فيلم بزن بزن داريم با گوساله ها.........
من سيرم شما برو...
عطي- پاشو بچه با نخوردن به هيچ جا نميرسي...حالام اگه نميخوري خيالي نيست اين شيكم صاب مرده ما كه سيرموني نداره سهم تو واس ما....غذاي اينجا كفترم سير نميكنه چه برسه به نره غولايي مثل ما........

با غذام بازي ميكردم اصلا اشتهايي به خوردن نداشتم ...مدتها بود كه جز 3-4 قاشق جهت رفع گرسنگي چيز ديگه اي نميخوردم....شكل غذاي روبروم هم مزيت بر علت بود...خواب و خوراك دو جز حرام بر زندگيم شده بودند...
اينقدر گردنم رو پايين نگه داشته بودم كه تمام رگهاش درد ميكرد...نگاه خيره زنداني ها رو حس ميكردم و ارزوي انفرادي رو از سر ميگذروندم...دلم نميخواست سرم رو بالا بيارم و به كسي نگاه كني انگار ميخواستم خودم رو گول بزنم كه من اينجا نيستم...
عطي دركم كرد و بلند داد زد: زهرمارتون رو كوفت كنيد موزه علي صدر مگه چشم دوختين...درويش كنين... توام بخور ديگه جون به سرم كردي ابرنگ كه نيست هي هم ميزنيووو
- عطي
عطي- هان.
- اون موزه علي صدر نيست غار علي صدره
عطي- هي بابام هي...توام وسط دعوا نرخ تعيين ميكني...چمي دونم من سوات خوندم نوشتن ندارم...جون تو اگه بدونم فرق موزه و غار چيه...
از لحن حرف زدن و تفسيرش لبخند محوي روي لبام نشست...
عطي- اي فداي اون قيطوناي صورتي كه ميخنده ناز تر ميشه...
از حرفاي عطي ديگه بدم نميومد...جاهلانه بود ولي حس خوبي بهش داشتم ...ازم حمايت كرده بود و من توي اين جنگل نياز شديدي بهش داشتم...ولي برعكس از نگاههاي خيره مولي تمام تنم ميلرزيد.... دلم براي پوري خيلي ميسوخت حين خوردن سه بار غذا توي گلوش پريد و هر دفعه عطي با تشر بهش گفت: زهرمار يواش تر بلمبون
بد باهاش حرف ميزد ولي مثل من هواي اونم خيلي داشت به قول خودش ما تو بچه هاش بوديم...
پوري_ عط ط ط ط ي سيل نشدم.
عطي- برو وضو بگير بيا منم كوفت كن...كارد بخوره اون لامصبت
- بيا غذاي منو بخور
پوري-بدددددده بخولم...
عطي- هلاهل بخوري ...دستو بكش بز خودش بخوره چار پاره گوشت و استخونه
- نه من سيرم
پوري به عطي چشم دوخت و منتظر اجازه بود...
عطي - سگ تو ضرر كوفت كن ....دو لقمه تهشم بذ واسه من...
..................................
شامم رو گرفتم و دادم به پوري و سريع برگشتم ...كز كردم گوشه ديوار و رفتم توي عالم خودم...عالمي كه كسي نميتونست ازم بگيره...ازشون متنفر بودم ...بارها خودم رو با پريسا مقايسه كردم از هر نظر بهتر بودم ...شايد دلش پي خوشمزه گي هاش رفته بود چيزي كه من هيچ وقت استعدادشو نداشتم...دلم براي بابا مامان تنگ بود....غذاي خونمون ...تخت گرم و نرمم...پنجره اتاقم رو به رودخونه...كتاباي شعرم كه بعد از اون عشق نفرين شده بهشون دل بستم...دلم ميسوخت و قلبم تير ميكشيد...هفت سال كه فقط يه روش گذشته بود.....كي مقصر بود؟ من ؟ نويد و پريسا؟.....هممون؟.....

عطي:اي بابا هي....خسته نشدي اينقدر غمبرك زدي
..............
عطي: نميخواي تعريف كني سبك تر شي...
................
عطي: اصلا واسه اينكه روت واشه اول از خودم ميگم.....12 سالم بود ننه ي گور به گور شدم شوورم داد.يعني در اصل فروختم...غير من سه تا توله ي ديگه هم داشت با پول كلفتي شيكم خودشم سير نميشد چه برسه به ما يكي نبود بهش بگه د اخه سگ مصب تو كه خودتم اضافي بودي چهار تا كره خر پس انداختي كه چي بشه.....
قادر سوپري محل بود و ننم حسابي بهش بدهكار....نميدونم سر چي و چقدر معامله شدم ولي تا به خودم جنبيدم با كتك سر سفره عقد بودم...دختر كوچيكش 14 سالش بود.......
خلاصه زندگي نكبتي ما شروع شد...روزا كيسه بكس و كلفت زنش بودم شبا عروسك مرتيكه... اخ كه نميدوني چه داغي تو دلم بود واسه لي لي و خاله بازي...
اينقدر از هووم كتك خوردم كه زدم به چاك و اواره شدم......هيرون و ويلوون افتادم دست نوچه هاي اسمال گالن...كارمون شد دزدي و كيف قاپي و هرچي پا بده و تو فكرشو بكني...
نميدوني وقتي وقتي مغازه قادرو خالي كردم چه حالي داد يه بارم كيف هوومو زدم و صورت بي ريختشو خط خطي كردم....
راستي ميدوني چرا بهم ميگم عطي مرام؟؟؟؟
اسمم عطيه است مرامم واس اينكه به هركي گفتم يا علي تا تهش رفتم...نارو تو كارم نبوده و نيست...هر وقت همدستامو گرفتن يا پروندمشون يا خودمم گير افتادم....هميشه رو بازي كردم البت هر كي رو خنجر كشيد سه تا ازم خورد
-پوري چي؟ اون كه عقب موندست ؟
عطي-پوري سر راهي بوده ...ميگن جميله گدا ورش ميداره واسه گدايي...تو جيمله رو نميشناسي از اون ناكساي روزگاره...سرقفلي چهار تا چهاراراه به نامشه...15 تا بچه داره كه البت همشونو دزديده...ولشون ميكنه تو چهاراهاش واسه گدايي...بعدم سهم همشونو هاپولي ميكنه...وقتي ميبينه هيچ كس به پوري شك نميكنه اجارش ميده به اسمال گالن واسه جابجايي مواد...چقدر بي اين اسمال حروم لقمه التماس كردم اين طفل معصوم رو نيار تو بازي ...گناه داره گوش نكرد كه نكرد...اخرشم گرفتنش.....
- تو رو به چه جرمي گرفتن؟
عطي - موقع دزدي يه خونه بالا شهر گير افتادم نسناس دو تا دزدگير داشت ما فقط يكيشو از كار انداخته بوديم....دفعه سومه مهمونه اينجام ديگه عادت كردم.....خوب تو نيميخواي تعريف كني؟
....................
عطي- زوري كه نيست هر جور راحتي...فقط يه سوال چي كار ميكني گشنه و تشنه نميشي؟
- ميشم ...مگه ميشه ادم گرسنه و تشنه نشنه.
عطي- وااااااااااااااا مگه مرض داري غذا و اب نميخوري
- نميخورم چون نميخوام برم دستشويي...چندشم ميشه خيلي كثيفه.....چرا ميخندي؟
عطي- ايول بابا دست پوري رو از پشت بستي...اخه كدوم ديوونه اي غذا نميخوره كه پس نده .....خود داني....ولي از ما ميشنوي خودتو زجر كش نكن ...دنيا دو روزه دختر
.................................................. ................
نويد به زور روي زمين ميكشوندم......پريسا قهقه ميزد....زورم بهش نميرسيد....گريه ميكردم....
-نويد تو رو خدا نكن.....مگه من چي كار كردم.....ولم كن......
رسيدم لب پرتگاه ...با تمسخر نگاه ميكرد...پريسا مستانه قهقه ميزد......با يه حركت بلندم كرد و پرتم كرد توي دره.......
با صداي جيغ خودم از خواب پريدم.....همه خواب بودن و همه جا تاريك....حتما توي خواب جيغ كشيده بودم كه كسي بيدار نشد...به شدت عرق كرده بودم و دهنم خشك و تلخ بود.....اب ......نه اب نميخورم...
به پوري و عطي نگاه كردم ....پوري خر خر ميكرد و اب دهنش راه گرفته بود رو بالشت..چنان عميق خوابيده بودن كه انگار هيچ غمي توي زندگي ندارن.....
اهي كشيدم و تكرار كردم شب ميرسه كه من هم اروم بخوابم......

ارسال نظر برای این مطلب

کد امنیتی رفرش
اطلاعات کاربری
  • فراموشی رمز عبور؟
  • آمار سایت
  • کل مطالب : 2412
  • کل نظرات : 356
  • افراد آنلاین : 54
  • تعداد اعضا : 197
  • آی پی امروز : 389
  • آی پی دیروز : 137
  • بازدید امروز : 1,064
  • باردید دیروز : 241
  • گوگل امروز : 0
  • گوگل دیروز : 0
  • بازدید هفته : 2,265
  • بازدید ماه : 2,265
  • بازدید سال : 118,197
  • بازدید کلی : 11,954,670