loading...
اس ام اس جدید 95 - دانلود رمان
میلاد بازدید : 1045 1392/05/05 نظرات (0)

زمان ميگذرد خواه سخت خواه اسان.....منتظر كسي نمي ماند.....يك ماه جهنمي گذشت....
هيچ تغييري در وضع روحيم رخ نداد...هيچ چيز عادت نشد...هنوز گوشه نشين و منزوي بودم و از خوردن و اشاميدن تا حد ممكن اجتناب ميكردم......
دلشوره بابا مامانم رو داشتم ....فقط يه بار باهاشون ملاقات داشتم كه اونم فقط به گريه و زاري ختم شده بود....چرا ديگه نيومده بودن؟
- عطي به نظرت بابا مامانم فراموشم كردن؟
عطي- نميدونم ولي حبسي ها زود فراموش ميشن
- دلم براشون تنگ شده چي كار كنم؟
عطي- بذار به حال خودشون باشن.... نميخواد فكر كني يا ميان يا نميان ديگه......
- خيلي دوستشون دارم.
عطي- مگه دوست داشتن زوري هم ميشه
- نه مطمئنم دوستم دارن.....مطمئن مطمئن
عطي- پاشو وقت تنفسه ......بلكه ام تو حياط بادي به ملاجت بخوره مخت جا بياد..
- باشه ميام........عطي تو دلت تنگ نميشه....
عطي- راه بيفت پوري....واسه كي؟
- واسه هركي دوستش داري
عطي- ببين غزلي ....وقتي پات به اين خراب شده وا شد احساس محساسو ببوس بذ دره كوزه..يعني ختم كلوم زنونگي رو تو خودت بكش..وگرنه نه من ضرر ميكنم نه اين پوري مشنگه.....خودتي كه داغون ميشي.....حالا تو زندون عروسيه رفتي بيرون با يه كپه داغ رو پيشونيت اون وقته كه ميگي كاش تو همون خراب شده بودم......اخرش اينكه حس و مسو و عشق و خلاصه اين جفنگيات رو بي خي خي.........
عطي- هي سكينه مگه كوري...پا رو له كردي
سكينه- هوووووووي چي ميگي يابو علفي
عطي- هه .....مفت خوردي مفت گشتي جوت زيادشده عرعر بيخودي ميكني
سكينه- دلم ميخواد تو چيكاره حسني اين وسط....اصلا ميخوام پاتو چلاق كنم...
عطي- چي زر زر كردي زنيكه.....
در عرض 5 دقيقه همه چيز بهم ريخت ....عطي و سكينه بدجور گل اويز شدن...ترسيده بودم و نگران عطي...پوري هم بي هوا خودشو انداخت وسط و در حال كتك خوردن بود......
فقط تونستم به زور پوري رو از زير دست و پا بيارم بيرون.......
- اخه ديوونه كي بهت گفت بري وسط...ببين چه بلايي سرت اوردن
پوري- بگو عط ط ط ط ط ي رو نزززززززنن...
- باشه ميگم تو همين جا باش تا ببينم چي ميشه از جات تكون نخوري ها.......دوباره نري اون وسط كتك بخوري له ميشي زير دست و پا...
زندان بان ها اوضاع رو اروم كردن و عطي و خديجه رو بردن سمت انفرادي......انفرادي مجازات اختشاش و دعوا بود.....
دست پوري رو گرفتم و كشون كشون بردمش سمت سلول.....
- پوري معلوم نيست عطي كي مياد شايد بقيه بخوان اذيتمون كنن...زياد از سلول و بند بيرون نرو...با كسي حرف نزن...هركي مسخرت كرد بهش سنگ پرت نكن...صبر كن عطي كه اومد حالشونو ميگره...باشه؟
پوري- باباباباباشه.....
.................................................. .
دوشب از رفتن عطي به انفرادي ميگذشت و اوضاع اروم بود...پوري خواب بود و من طبق معمول با خودم كلنجار ميرفتم كه بتونم خودم رو بخوابونم...
حس كردم يه سايه بالا سرمه.....از ترس جهيدم و تا خواستم برگردم دستي محكم دهنمو گرفت...كسي هم پاها و پلوهامو گرفته بود....با يه اشاره بلندم كردن...صداي جيغم از ته گلو مثل ناله بود......فايده اي نداشت پوري هم خوابش سنگين بود هم گوشاش كمي سنگين...از ترس شوكه شده بودم و تمام غضلاتم سفت شده بود و قدرت تقلا و حركت رو ازم سلب كرده بود...
روي تخت يه سلول ديگه پرت شدم .....دهنم همچنان بسته بود ..... اشك ميريختم و به ديو روبروم زل زده بودم.....
توي دلم هزار بار خدا رو فرياد زدم...التماس كردم ولي خدا نبود....نميشنيد.......
مولي شيره- چيه عروسك ترسيدي....عطي بميره واست الهي......نترس هركي پيش مولي بوده راضي برگشته...
گل نسا چه ميلزده عطيش كجاست واسش پر پر بشه...
گل نسا- اخ نگو كبابم كردي..الان لالاست ...نيست ببينه كفتر جلدش داره بال بال ميزنه...
لباسام دونه دونه پاره ميشد...از ته دل جيغ ميزدم ولي صدايي در نمي امد...فشار اون دستاي كثيف روي دهنم بيشتر ميشد...نفس بد بوي مولي به صورتم ميخورد و حالم رو بهم ميزد...
تقلا كردم فايده نداشت چهار نفر گرگ تشنه به من كه ناي نفس كشيدن هم نداشتم...
هر كسي كه به ذهن ميرسيد رو صدا ميكردم ....ولي دير شده بود...فنا شدنم رو با درد و خون حس كردم ...هجوم تنهاي كثيف و اخر از همه خلا و بيهوشي........
.....................................
با سردرد شديد چشمهام رو باز كردم....انگار از يك گوشه ي سرم سيخ وارد چشمم ميكردن.....درد شديدي توي تمام وجودم ميپيچيد...به خودم نگاه كردم غرق خون و برهنه پيچيده در پتوي ژنده.....همه چيز رو به ياد اوردم...تا اون جا كه جون در بدن داشتم ضجه زدم...پوري بيدار شد...به يه جهش اومد بالاي سرم پتو رو كنار زد و شروع كرد به سر و صدا و گريه...
پا به پاي هم ناليديم و اشك ريختيم...
گاهي براي چند دقيقه هوش و حواسم رو از دست ميدادم و زمان و مكان رو گم ميكردم...پوري با مشقت لباس هام رو تنم كرد و زمزمه كرد...حضوووور غابببببت...سرم به شدت گيج رفت و احساس كردم داخل چاله سياهي پرت شدم....
با صداي هق هق پوري چشم باز كردم....همه جا تار بود و نور چشمم رو ميزد....نگاهم رو به زور چرخوندم ...يه جاي روشن و تميز
شايد.....نه...چشمم به سرم بالاي سرم افتاد....درمانگاه بود..
دكتر- خوبي خانم
- بله
دكتر- فشارت خيلي پايين بود ..از خون ريزي شديده...مهم نيست قرص اهن واست مينويسم انشاالله هفته ديگه تموم ميشه...ويتامين و ب كمپلكس هم بهت تزريق كردم...سرمت كه تموم شد مرخصي
چقدر دلم ميخواست فرياد بزنم دكتر اوني كه فكر ميكني نيست....اين يه عادت هميشگي نيست يه جنايت نا بخشودني در حقم بود...ولي نه نايي داشتم و نه انگيزه اي براي فرياد.....ابروم و شرافتم از دست رفته بود و برگشتي در كار نبود...
به كمك پوري به سلول برگشتم ....ضعف و تهوعم نسبتا بهتر بود ولي درد و خون ريزي امانم رو بريده بود......دوست داشتم ادامه پيدا كنه شايد ميمردم و اين ننگ از زندگيم پاك ميشد.....
سه روز گذشت اوضاع من و پوري وحشتناك بود.....اونم ترسيده بود و شبا توي خواب ناله ميكرد....و من يه گوشه كز كرده بودم و فقط به روبروم زل ميزدم....
عطي- سام عليك ......رئيس اومد
با ديدن عطي بغضم تركيد و شروع كردم به زار زدن......
عطي- چي شده.....چه خبري.....پوري تو چه مرگته......بنالين جون به سر شدم
خودم رو انداختم توي بغلش و با هق هق همه چيز رو تعريف كردم...بدون كم كاست و خجالت گفتم.....همه چيز رو....
چشماش قرمز شده بود و گوشه چشمش ميپريد...بدنش داغ داغ بود...
عطي- پس بگو اين سكينه كپك چرا الكي دعوا راه انداخت....عوضيا نقشه داشتن منو بفرستن انفرادي به تو دست درازي كنن....به مولي بسازم صد تا از يپش بزنه بيرون....
عطي تا شب توي سلول راه رفت و يك كلمه حرف نزد...حتي واسه نهار و شام هم بيرون نرفت...كسي كه هميشه يه ساعت مانده به سرو غذا شمارش معكوس راه مي انداخت......

دو روز تمام از اون افعي خبري نبود...از عطي هم چيزي نپرسيدم...اونم چيزي نميگفت...عطي به دكتر گفته بود كه دو هفته است مشكل خونريزي پيدا كردم و تشخيص دكتر نوسانات هورموني به علت مشكلات روحي بود...
با استفاده دارو ها كم كم رو به بهبود ميرفتم هر چند كند...ولي من احتياج به دارويي داشتم كه روح زخم خوردم رو ترميم كنه يا حداقل كاري كنه كه دچار فراموشي مطلق بشم....
خواب هاي شبانم اشفته تر شده بود و ميلم به غذا همچنان كم...دوست نداشتم حرف بزنم حتي يك كلمه.....گاهي از شدت استرس به لزره مي افتادم و به بدبختي روزگار سپري ميكردم.
عطي- از زل زدن به در و ديفال خسته نميشي...جون تو اگه چيزي ميماسه به ندا بده مام زل بزنيم...
...........................
عطي- جون عطي اينقده خسته نخور...ده اخه اين دل من نازكه....وقتي رفتيم بيرون خودم ميبرمت پيش يه خانم دكتر ماماني صاف و صوفش كنه عين روز اول....باشه
.............................................
عطي- د لامصب يه چيزي بگو .........حالا يا مولي شيره يا اون شوور نامردت يا يه خره ديگه.........استغفرالله مگه ميذاري اين گاله بسته باشه....اصلا ديدي چه خط ملوسي انداختم بالاي ابروش...دستشم كه حالا حالا ها بايد تو گچ خيس بخوره...به ببينن خنك بشي ...ديگه غمت چيه........
- ميدوني بهشت كجاست؟
عطي- نه جون تو ......ما رو جهنمم را نميدن تو ميگي بهشت؟؟؟؟؟؟؟
- بهشت اون جايي بود كه من بودم......يه خونه بزرگ ....يه اتاق خوشكل رو به رودخونه....به كمد پر از لباس...يه جيب پر پول....سه وعده غذاي بي نظير...يه تخت گرم و نرم......از همه با ارزش تر دو تا فرشته نگهبان به اسم پدر و مادر...ولي فكرشو نميكردم كه اگه سييب سرخ ممنوعه رو بخورم مثل مادرم حوا رونده ميشم...
عطي- جيب پر پول و غذا و لباسو گرفتم ولي باقي شو نوچ......يه نموره زير ديپلم حرف بزني مام حالي مون ميشه.......
- همه چيز از يه دوستي شروع شد...اسمش پريسا بود...دوستش داشتم...باهاش خوش بودم و به دنيا ميخنديدم دنيام از خنده هاش بي نصيبم نميگذاشت...
همه چيز از يه شرط بندي و يه عشق نفرين شده شروع شد .................................................. .................
.................................................. .................................................. ....................................
.................................................. .................................................. ........................................
عطي- اي تف به ذات هرچي ادم نامرده...اي تو شرف اون شوور بي غيرتت بي ناموست كنن...د اخه لامصب كدووم حيووني با جفتش اين كارو ميكنه كه توي ادميزاد كردي......
- عصباني شدي؟
عطي- هه دلت خوشه.......دارم اتيش ميگردم .....از فيها خالدونم ميسوزه الي به بالا.......
- پس ببين من چه حالي داشتم و دارم...
عطي- همه جورشو ديده بوديم اين مدلش ديگه نوبره...منو ميبيني...يه دزد بي شرف بي ذاتم...پول دزيدم ولي شرف و ابرو نه...
به مولا هر وقت كيف زدم في الفور مداركشو پس دادم...به مفلس نزدم..از كسي كش رفتم كه اگه تا اخر عمرم ازش بدزدي خم به ابروش نياد......هي هي هي دنيا.......
پوري- غزززززززززززل ملا لا لا لا ...
عطي- لال بميري ملا چي؟ نكنه ملاقاتي؟
پوري- ها
عطي- غزلي بپر ......ملاقاتي داري
- يعني بابا مامانم
عطي- نه ننه جون من .....از اون دنيا اومده بگه شب جمعه خيرات يادت نره......
- اخه الان وقت ملاقات نيست
عطي- اه كه هي...حالا اين قدر زرت و پرت كن كه طرف بپره
- واي نه عطي
به سرعت باد ميدويدم...چند بار دمپايي پلاستيكيم كج و كوله شد و پام تا مزر پيچ خوردن رفت و برگشت...به سر بند رسيدم...واي نه از هولم چادر يادم رفته بود......
به خودم لعنت فرستادم و خواستم برگردم كه عطي رو چادر به دست ديدم سلانه سلانه قدم بر ميداشت و تخمه ميشكست ...به طرفش دويدم و چادرو قاپيدم براي اولين بار يه بوس روي گونش كاشتم....
سرخوش خنديد و گفت: اي ننه در به در شي كه اگه ادم بودي منم اين جوري برات قر ميدادم.
با زندان بان راه افتاديم ولي به جاي جايگاه ملاقات به سمت دفتر رئيس زندان حركت كرديم...حياط رو رد كرديم و وارد ساختمون شديم...گيج شده بودم ولي مهم نيست حتما بابا بازم رشوه داده...
در زد و درو باز كرد و به داخل دعوتم كرد...با ديدن محبي وكيلم انگار يه سطل اب يخ روي سرم خالي شد...توي اون لحظه فقط بابا مامانم رو ميخواستم...به زور خودم رو روي اولين صندلي پرت كردم و اروم سلام كردم.
با لبخند ساختگي گفت: خوبي دخترم...چيزي كم و كسر نداري
- چرا بابا مامانم
سرش رو انداخت پايين و چند لحظه سكوت كشنده اتاق رو در برگرفت...
محبي- غزل ميخوام مردونه و رك و راست باهات حرف بزنم...نه جاي حاشيه رفتنه نه وقتش...تا حالام كه ثابت كردي قوي تر از اوني هستي كه نشون ميدي...قبل از هر چيزي به صبر دعوتت ميكنم..
- اقاي محبي اصلا منظورتون رو نميفهمم
محبي- دخترم اين چند وقته پدرت حال مساعدي نداشته...خودت كه در جرياني چند ساله مشكل قلبي داره...
- اقاي محبي طفره نرين...اصل مطلب...نميخوان منو ببينن
محبي- نه كه نخوان..........
(سكوت).....................................
غزل جان تسليت ميگم .....غم اخرت باشه ......خدا مادرت رو سالم نگه داره.....پدرت ديروز به رحمت خدا رفت.
نميفهميدم اين احمق چي ميگه....دلم ميخواست دندون هاش رو خورد كنم...رئيس زندان و زندان بان هم بهم تسليت گفتن...
- چي ميگين احمق ها.....خفه شيد به چه حقي در مورد باباي من حرف ميزنيد...
با حرص بلند شدم.و به طرف سلول رفتم...به حياط رسيدم ...چند نفس عميق پي در پي كشيدم...محبي چي ميگفت...اينا كه با من شوخي ندارن؟......دارن؟ تسليت؟ رحمت خدا؟ نيومدن بابا
زهنم فعال شد......باباي من پاره تنم...مرد .....به همين سادگي...
با تمام وجود جيغ زدم...تا ان جا كه نايي در بدن بود...چند نفر به سمتم اومدن و خواستن ارومم كنن ولي من چيزي نميفهميدم
جيغ ميكشيدم...موهامو ميكندم....صورتمو ميخراشيدم....من كشته بودمش...من باعث تمام بد بختي ها بودم...
باباي ناز و مهربونم...لعنت به من...
دوباره سرگيجه....دوباره سياهي...سبكي و تباهي...
يك هفته سگي در بيمارستان با امپول هاي ارام بخش سپري شد...كسي من رو به خاك سپاري نبرد...حق نداشتن بابام رو توي خاك بذارن....خاك سر بود...بابا سردش ميشد...تاريك بود... بابا ميترسيد....بابا تنهايي و سرما رو دوست نداره ...
به زندان برگشتم...دل داري هاي عطي بيشتر زجرم ميداد...سكوت ميخواستم...همه چيز از تحملم خارج بود...دوباره شب اومد...دوباره كابوس...
نويد بابا رو انداخت داخل يه گوداخل تاريك و عميق...روش خاك ميپاشيد...ميخنديد....هرچي جيغ ميكشيدم صدام به جايي نميرسيد...
از خاك پريدم ...نفس بود و گرما و تاريكي...
كي گفته بود من محكوم به تحمل كردنم...چشمم به چاقوي عطي افتاد از زير بالشتش برق ميزد...باهمين چاقو بالاي چشم مولي خط انداخته بود...به قول خودش چاقو زنجونم (زنجان) يادگاري ميكاره توووووووپ...
اهسته و بي صدا برش داشتم...ضامنش رو زدم ...عجب برقي داشته تيغه ي تيزش...گوشه تيغش نوشته بود ميد اين چين...
پس اون همه هارت و پورت چاقوي ناب ساخت زنجان الكي بود...
روسري رو توي دهنم چپوندم...چاقو رو به رگم نزديك كردم و زمزمه كردم: خداحافظ تمام روزهاي طلسم شده...نويد،پريسا،جعفري ديدارمون به قيامت...منتظرتونم براي تسويه حساب...اومدم بابا...ديگه بين خاك تنها نيستي....حشرات و سرما به جون هر دومون مي افتن...دختر ناخلفت داره مياد...
با يه حركت رگ دستم رو زدم...به شدت دندون هام رو روي روسري فشار دادم كه ناله نكنم...خون مثل فواره ميپاشيد و سوزش لذت بخشي تمام وجودم رو در بر گرفته بود...عجيبه كه همه از مرگ ميترسن و من با اغوش باز به استقبالش ميرم...
حس سرگيجه و ضعف بر تمام بدنم مستولي شده بود...
دراز كشيدم...پلكهام اروم اروم روي هم افتاد تا وجودم به زندگي جاودانه پر بكشد...............
..................................................
چشمم رو باز كردم.....باز هم نور...ذهنم دستوري نميداد...تشنه بودم و خسته...موقعيت ها كم كم در ذهنم نقش ميبست...به حتم جهنم بود كه از درون ميسوختم ...احساس ميكردم بخار داغ از معدم به ناي ام متصاعد ميشه....بيشتر هوشيار شدم...اره جهنم بود ولي از نوع دنيوي...
لعنت بر من.....چقدر ابله و بي خاصيت بودم كه حتي عرضه خلاص كردن خودم رو از زندگي نداشتم/.......سگ جوني هم حدي داشت...چه طور با اون همه خوني كه از دست دارم و با توجه به ضعف قبليم باز هم زنده بودم...حتي خدا هم منو نزديك خودش نميخواست......
سه روز پس از بازگشت به زندگي در حال انتقال به زندان بودم...چقدر تقلا كردم بيشتر بمونم ولي انگار پرستار ها و دكتر ها هم زودتر ميخواستن خلاص شن....اگه عطي لعنتي اون شب بيدار نشده بود الان راحت بودم....
عطي روي تخت نشسته بود و ضامن چاقوش رو خلاص ميكرد و ميبست...پوري هم طبق معمول با چوب كبريت هاش مشغول بازي بود...
خسته و نالان خودم رو روي تخت انداختم و چشمهام رو بستم...
عطي- ننت سلام كردن يادت نداده....
- خفه شو عطي
عطي- خفه شم كه هر غلطي خواستي بكني...
- حوصله ندارم خستم خسته.....ميفهمي
عطي- به درك خر خانم...بتمرگ و عزا بگير...هيكل نجستو تيكه پاره كن...اصلا بيا خودم خلاصت ميكنم...يه ننگ كمتر...ادم بي عرضه و گاو مصبي مثل تو بايد بره خودشو چال كنه....اونم تو چاه خلا.....اون از زندگيت كه دادي دست شوور نفهمت كه گه بزنه به روحت ...اينم از حالات
زنيكه الان اون دوتا عوضي پتياره دارن با پولات عشق و حال ميكنن از خداشونه تو سقط بشي.....شدن لولو شبا جون به سرت ميكنن...اينقدر عقل نداري كه تو بشي كابوسشون و اسايششونو دود كني هوا...
ميدونه چيه اينجا جنگله.....تو قانون جنگل اگه ضعيفي باس لت و پار شي...پس گورتو گم كن همون قبرسوني كه بودي...
حرفهاي عطي بد جور دلم رو سوزوند ولي همين سوزش دل مغزم رو فعال كرد...از شب تا صبح فكر كردم...ميسوختم ولي عطي راست ميگفت حالا كه تباه شده بودم و سقوط كرده بودم نبايد تنها ميرفتم اونام بايد با من بيان........
صبح شده بود و تصميم گرفته بودم ...به طرف حياط زندان دويدم...مولي تا منو ديد خودشو گم و گور كرد...دست پخت عطي بود كه هروقت منو ميديد وحشت ميكرد...از دور عطي رو ديدم معركه گرفته بود با اب و تاب داستان ملي حماسي يكي از دزدي هاشو كه به قول خودش يك يك بود تعريف ميكرد...
پريدم به طرفش و گفتم كارت دارم.....
عطي- بفرما ميگوشيم.....
- خصوصيه
عطي- برو بچ نخود نخود هركه رود خانه خود....هي پوري تو كجا....بمون بينيم ....حوصله ندارم با گه كاري هاي تو رو ليس مالي كنم...
حالا بفرما مادمازل
- ميخوام انتقام بگيرم
عطي- به به ...به به خوشم اومد .....نه تو ام اره....جربزه دار شدي كاش زودتر ليچار بارت كرده بودم...
- نميدونم چه طوري دستم از دنيا كوناهه .....اينجا كه كاري نميتونم بكنم
عطي- اولندش تا منو داري غصه نداري اگه منو نداري اوووووووف اون وقت ببين چي كم داري....دومندش...مگه قراره تو قيوم قيومت اين جا پوست بندازي.....چشم بزني رفته تو اين هفت سالم حتما اون دوتا يه توله پس انداختن.....
باس كاري كنيم اساسي...اون چنون كه مرغاي اسمون كه هيچ كفترا و خروسا و غلاغام واسشون خون بنالن....

هنوز شب ها در فراغ بابا اشك ميريختم و عزاداري ميكردم ..ولي فكر انتقام ارومم ميكرد...سه چهار تا نقشه با كمك عطي طرح ريزي كرده بوديم كه با توجه به موقعيت يكيشون رو بايدد پياده ميكرديم...
اول از همه بايد از نويد طلاق ميگرفتم و اون ننگ نامه رو از شناسنامم پاك ميكردم...اون اقدامي نكرده بود...اگر هم به صورت غيابي طلاقم داده بود من خبر نداشتم...
بي صبرانه منتظر محبي بودم كه هم مشورت كنم هم اوضاع رو به دستش بسپرم...
بعد از سه هفته انتظار به پايان رسيد و محبي اومد.....
- سلام
محبي- سلام دخترم.....خدا شاهده ميخواستم زود تر بيام ولي دستم بند بود...
- ممنون همين طوري خيلي لطف داريد...
محبي- بهتري.....شنيدم كاراي بچه گانه كردي...كه چي بشه...اگه با خود كشي مشكلات درست شده بود نصف مرده دنيا تا حالا فنا شده بودن
- اره ....اشتباه كردم.....تكرار نميشه.....بيرون از اينجا خيلي كار ناتمام دارم...
محبي- افرين....حرف منم همينه...وقتي به اميد خدا بياي بيرون تازه 33 سالته...اول جووني ته تازه...
- مامانم كجاست.....نمياد؟
محبي- غزل حال روحيش خوب نيست...ازش انتظار نداشته باش
- ميدونم ...اينقدر به بابا وابسته بود كه ميترسم زبونم لال دوام نياره...
محبي- بگذريم...حرفاي خوب بزنيم...برات كنسرو و لباس اوردم...اگه چيزي احتياج داري بگو....
- ممنون ولي لطفا چيزي برام نياريد...
محبي- چرا ....خودت كه ميدوني بيشتر از اين حرفا به بابات مديونم....لااقل بذار اين طوري جبران كنم
-مرسي....يه زحمت دارم
محبي- در خدمتم
- طلاقم رو بگيريد...ولي شرمنده پولي ندارم كه حق وكالت بدم بهتون......
محبي- در مورد طلاقت رو چشمم...در مورد موضوع دوم هم خجالت بكش دختر...تو هم مثل مريمي....چه فرقي داره...
-هزار بار ممنون از لطفتون
.................................................. ....
يك ماه بعد
عطي- اق وكيلتون اومده بود
- اره
عطي- چي چي اورده .....نخود چي كيشميش
-اره اذيت نكن حالم خوش نيست
عطي- د چرا اخه
-ميگه نويد طلاقم نميده.....حتي پيشنهاد پول بهش داده ولي ميگه نه....
عطي- به گور جد و اباد ننه و آقاش با هم خنديده...مگه شهر هرته
- اره شهر هرت نبود كه من اينجا اب خنك نميخوردم...حق طلاق با مرده...اگه اون زنداني بود ميشد ولي حالا كه برعكسه
عطي- كله اقاش....اين جونور يه كاسه اي زير نيم كاسشه...
- عطي نترسونم.....يعني ميخواد چي كار كنه...
عطي- چه ميدونم...واسه راه رضاي خدا كه زنشون نفرستاده زندون كه نگهش داره....
- پريسا چه طوري حاضر شده باهاش بمونه وقتي هنوزم منو داره....
عطي - نميدنم مخ پوكم جواب مواب نداره
- چي كار كنم
عطي- نباش بي گدار به اب زد....حتما بازم نقشه دارن...بپا حسابي بپا
- يعني ديگه چه بلايي ميخواد سرم بياره....اخه من چيكارش كردم كه باهام اين طوره ميكنه
عطي- به وقتش بت ميگم
- يه چيز ديگه يه خاله دارم لندن زندگي ميكنه....محبي ميگفت تازگي ها از وضعم با خبر شده...هر ماه پول ميفرسته به حساب محبي اونم ميده به من....مشكلات مالي مون هم حل شد
عطي- جونم خاله.....كجا بيدي نبيدي
- الان ميتونيم روزي يه وعده كنسرو بخوريم و جاي صبحونه كيك يا بيسكوييت...ديگه پوري ام سير ميشه...
پوري- پف ف ف ف ك ام ميخوليم؟
- اره پفك چيپس كاكائو.....اصلا هرچي تو بوفه زندان هست
پوري- اخ دوووون
عطي- چاكريم غزي ....هركي جات بود تنهاي خوري ميكردم...خراب همين مرامت شدم ديگه....
- ما بيشتر
عطي- ايول راه افتادي
- كمال همنشين در من اثر كرد.......

سه سال بعد.....
عطي- پاشو بچه.....ماشين اومده باس بري
- تورو خدا عطي...نميخوام برم
عطي- باز خر شد...من چه گناهي كردم شدم نگهبون باغ وحش اون از پوري اينم از تو
-اصلا ميدوني دياليز چه دردي داره
عطي- اون موقع كه از ترس نم پس دادن اب كوفت نميكردي فكر اينجاشم باس ميكردي...
- عطي دارم هلاك ميشم...به خدا نميكشم ديگه
عطي- بسه بسه.....دلمو خون كردي....پاشو اين لوس بازي هام در نيار كه حوصله ندارم.....اه
پوري كمكش كن لباس بپوشه....هوي فاطي توام ساك ماكشو جم كن....د بجنب نكبت...دو روزه اومده اينجا افاده ها طبق طبق سگا به دورش وق و وق
...................................
شب دردناكي رو گذروندم...انصاف نيست .....واقعا نيست....ولي جاي گلايه هم نيست....همه چيز تقصير خودم بود وقتي كه از ترس دستشويي كثيف و متعفن زندان روزي يه بار خودمو تخليه ميكردم و اب نميخوردم بايد فكراين روز هام ميكردم...
سزاواره كه از من تنديس حماقت بسازن...شايد درس عبرتي باشم...
پرستار- خانم كارتون تمومه...اگه احساس سردرد تهوع درد قفسه سينه و خارش ندارين ميتونين بلند شين....راستي دكتر قديمي هم باهاتون كار دارن حتما برين دفترشون...
به پرستار زل زده بودم و با چشمام بدرقش كردم زيبا بود و خوش صدا....طنازي ميكرد موقع راه رفتن...ياد گذشته خودم افتادم منم يه روزي اين طوري بودم ولي حالا.....خيالي نيست چون ان بگذشت اين نيز ميگذرد...
زندان بان- اماده اي بريم؟
- اره ولي قبلش بايد با دكتر حرف بزنم كارم داره
زندان بان- باشه پس پاشو كه دير شد
.......................................
- ميتونم بيام داخل
دكتر- بفرماييد
- سلام خسته نباشيد
دكتر- سلام خانم سالاري...بهترين انشاالله
- نه
دكتر- چه بي پرده...به اميد خدا همه چيز درست ميشه
- فكر نكنم...پرستار گفت باهام كار دارين
دكتر- بله ...خوش خبرم...كسي پيدا شده كه ميخواد كليه اهدا كنه
- به من
دكتر- البته
-كيه؟
دكتر- اونش ديگه محرمانست...اولين شرط اهدا كننده پنهان بودن نامش بوده
-شما كه گفتين فعلا دياليز جواب ميده
دكتر- اونش رو ديگه من تشخصيص ميدم...
-اخه كي حاضره به من كليه بده؟
دكتر- بنده خدايي كه مرگ مغزي شده
-خانوادش چه طوري راضي شدن؟ همه ميخوان اعضاي بدن عزيزشون تو بدن يه ادم پاك باشه كه تضمين اخرت باشه
دكتر-پاك بودن بنده رو خدا مشخص ميكنه نه من و شما...در ضمن شخصي كه تصميم نهايي اهدا رو ميگيره از شرايط شما به طور كامل خبر داره و با رضايت اين امر خير رو انجام ميده
-هزينه عمل چي؟من هزينه هاي سنگين دياليز رو هم با كمك خالم ميدم اصلا بهش دسترسي ندارم كه بازم پول بخوام
دكتر- اهدا كننده به خاطر تكميل امر خير و با توجه به وضعيت شما داوطلب پرداخت شده...
- فكر نميكنيد كسايي باشن كه از من بيشتر محتاج كلين ....من تازه كليه هام رو از دست دادم و طبق گفته خودتون تا مدتها دياليز جواب ميده
دكتر- دختر جان اين همه ريز بيني و ساز مخالف زدن هاي براي چيه.....همه بيماران كليوي ارزو دارن شانسي مثل تو داشتن...يه نفر كه كليه با تمام مخارج ميده...ازمايشاتي كه مثبت از اب در مياد با اينكه از يه خانواده نيستين...تو كه هميشه هم از درد مينالي...اصلا فكر نميكردم اين طوري ري اكشن داشته باشي...من چه خوش خيال بودم كه همه ازمايش ها رو از تو مخفي كردم كه در صورت مثبت بودن بهت خبر بدم ...جالبه ميترسيدم اگه بدوني و جواب منفي باشه روحيت خراب بشه......
چه دل خوشي داشت دكتر.....شايد راست ميگفت بايد خيلي خوشحال ميشدم ولي حس خنثي داشتم بود يا نبود كليه براي من فرقي نداشت ....مدت ها بود كه از مرگ نميترسيدم....
...............................
عطي- خرم از اين شانسا نمياره كه تو مياري
- مگه خر شانس ميياره
عطي - دهه ....نشنيدي ميگن طرف خر شانسه
- عقل كل اون خر استعاره از بزرگه....يعني شانس هاي بزرگ مياره
عطي- دوباره ما يه زري زديم اين شد معلم فارسي
- خوب ميگم ياد بگيري
عطي- اره لامصب واجبه...نه كه قراره بعد از حبس مستقيم برم دانشگاه ترديس كنم....
پوري- دل عزززززي هو ميبررررررن
عطي- كي از اين حرفا به تو ياد داده
پوري- فاطططططي
عطي- فاطي كره خر نميدوني اين بچه حساسه.....زرت و پرت مفت ميكني ها...
فاطي- خو ميپرسه.....دروغ بگم
عطي- اره نباس بگي نه كه مريم مقدسي...بيبين پوري دلش درد ميكنه يه چند روزي ميره مريض خونه يه چسب زخم ميكوين رو دلش سه چارتام امپول حواله صندوق عقبش ميكنن خوب ميشه مياد ......خر فهم شدي
پوري- ها...منم بل ل ل ل م
عطي- مي امپول ميخواي
پوري- نه نه نميلم...غل ل ل ط كلدم
عطي- ا ماشاالله بچه چيز فهم...حالا بگو بينم تو صندوقت چي داري بزنيم به بدن
- عطي تو هيچ وقت سير نميشي؟چرا؟
عطي- دو حالت داره يا انگل دارم يا جغدي كلاغي چيزي تو دلمه....
- اه حالم بد شد.....
عطي- از انگل؟ اين بدبختا كه توي دل منن چي كار به تو دارن....تازه اينا مي ارزن به انگل هايي كه روزي در و بر تو ميپلكيدن....
.................................................. .
يك هفته بعد
-عطي باورت ميشه....فردا ميرم زير تيغ
عطي- مي ميخواي بري هوا كه باورم نشه...
- استرس دارم
عطي- بس خري...اين نيناش خانوما روزي يه بار ميرن زير تيغ يا دماغو ميكويونن يا جلو بندي عقب و جلو رو ميزون ميكنن اون تو نميتوني بري يه قلوه نو جا بندازي....من كه از خدامه برم همچين عملي
- مگه ديوونه اي
عطي- دييونم كه نشستم با تو چه چه ميزنم ....جون من فكر كن هم خنزل پنزلاي اون تو نو ميشه هم خداتا كمپوت و اناناس ميخوري...كوفتت شه .....تنها خوري نكني ها ....سه چهار تا البالو و اناناس جا سازي كن بيار
- هي عطي از دست تو
(سكوت........)
-يه قولي بهم ميدي
عطي- ها....
-اگه زنده نموندم راهي كه ميخواستيم بريم رو ادامه ميدي؟
عطي- يكي از بچه ها ميگفت ننش يه كمپوت براش اورده بود اسمش الپرپراس...خيلي توپ بوده ....از اونام بيار
- جوابمو بده....تازه الپرپرا نداريم دستت انداخته
عطي- نه جون تو خودم قوطيشو ديدم...يه برگ همچيني سبز داشت...ميگفت چيز ميزاي توش سبز شيشه اي بوده
-هاااااااان الوئه ورا رو ميگفته....
عطي- همون كه تو ميگي ....حتما بيار بد جور طلبش شدم
-باشه به شرطي كه جوابمو بدي
عطي- اه كچلم كردي...باشه ننشو به عزاش ميشونم خوبه؟
-مرسي قول ميدي مواظب مامانم هم باشي...محبي ميگفت حالش بده تو اسايشگاه بستريش كردن
عطي- ددم هي....اگه سيم سوت ديگه اينجا بشينم بايد غسل ميت ننه جونتو....پوشك بچه همسايتونو...شستن جوراباي پسرخالتو...وصله كردن شرت شوور عمتم گردن بگيرم.....ننه ي آقا بزرگت نميخواد دندون عملياشو مسواك كنم؟
-عطي تو نبودي من ميمردم
عطي- از بچگي ميدونستم اومدن به دنيا يحتمل يه حكمتي داشته....نگو دلغك خانم بودم و خبر نداشتم...لازم شد روحتو شاد كنم شب اخري....
فاطي بپر پوري مشنگه رو صدا كن...ماشاالله قد و هيكل...بلدي ضرب بگيري
فاطي- دست كم گرفتي
عطي- از بس شاس ميزني...يك دو سه حالا.......
دل شده يك كاسه خون......به لبم داده جنون....به كنارم تو بمون مرو با ديگري.....
ايول ...ماشاالله پوري.....دست دست .....حالا قرش بده لامصبو....چپ چپ ....راست راست...حالا بلزون
اومده ديوونه تو.....به در خونه تو.....مرو با ديگري
هي هي شاباش شاباش .....همه با هم سوت بلبلي......
چشم و دلم منتظره....اه من بي اثره.......دو تا چشمام به دره.......مرو با ديگري
اشرف دراز: هي هي مامورا دارن ميان
عطي- پوري بتمرگ....جمع كن...صاحاباش اومدن....


 

آب.....
.........
آب ميخوام...تورو خدا....يه قطره
...........
درد دارم....دارم ميميرم...مامان...كجايي؟ آب ....
پرستار- اوه چه خبره خانم ....بيمارستان رو گذاشتي رو سرت
- اب ميخوام
پرستار- نمي توني اب بخوري تازه بهوش اومدي...هر وقت وقتش شد بهت هم اب ميدم هم غذا
- غذا نميخوام فقط اب
.......
- درد دارم...يه كاري كنيد
پرستار- دو ساعت ديگه سرمت تموم ميشه ميتونم مسكن بهت تزريق كنم فعلا بايد تحمل كني...نگهبانت دم دره كار داشتي صداش كن...با منم كار داشتي زنگ بالا سرت رو بزن...البته كار مهم فقط
بعد از مدت ها چشمه خشكيده اشكام جوشيد...هم از درد جسمي هم از درد بي كسي...حتي همراه نداشتم كه پارچه خيس رو لبم بكشه...نگهبانم هم اينقدر بي معرفته كه نپرسيد چيزي احتياج دارم يا نه ...حتي پا توي اتاق نذاشت...لا اقل اي كاش اتاقم خصوصي نبود......
ديگه نمي تونستم تحمل كنم هر لحظه درد بيشتر ميشد...جاي بخيه هام ميسوخت و احساس ميكردم چندين چاقو به پلوهام فرو ميره...فرياد كشيدم...ناله كردم...خدا رو صدا زدم ولي كسي نبود....
ميخوابم ....بيدار ميشم...از خاصيت داروي بيهوشي بود...منگ و بي حس...دنيايي كه نه خواب بودي نه بيدار...درد بود و درد...
نميدونم چقدر گذشت ...زمان بي معنا...لبهام خنك شد...يه حس بي نهايت خوب...چشمم رو باز كردم
غريبه- سلام خانم ...يواش يواش بخورين
گلو و معده ام خشك بود و ميسوخت....با هر جرعه اي كه مي بلعيدم حس خنكي و ارامش به وجودم ميريخت...
- بازم بهم بده
غريبه- نميشه ...پرستار گفت كم بهتون بدم...حالتون بد ميشه
-شما كي هستين؟
غريبه- اسمم مريمه...مادرم اتاق بغليتون بستريه...دور از جون شما قلبش نارسايي داره...از دم اتاقتون رد شدم خيلي ناله ميكردين...سه ساعت به اين نگهبان بي انصاف التماس كردم...اه چه بد عنق..يه طوري حرف ميزنه و نگاه ميكنه انگار همه از دم قاتل بالفطرن...
-مامانت ناراحت نشه اومدي پيش يه زنداني
مريم- نه خودش گفت بيام...وقتي فهميد تنهاييد دلش سوخت...
-ممنون
مريم- وا چه حرفا...مگه چي كار كردم وظيفم بود
دلم اشوب شد تمام محتويات معدم زير و رو شد و با يه فشار ريخت بيرون...بخيه هام ميسوخت و اب ميوه هايي كه خورده بودم روي ملحفه ها ريخته بود.....
از مريم خجالت كشيدم و سرم رو پايين انداختم...
مريم- اشكالي نداره ....ناراحت نشو....هم اتاقي مامان منم تا دو روز بعد از عمل اين طوري بود...پرستار ميگفت از عوارض داروي بيهوشيه...الان ميگم مستخدم بخش بياد همه رو عوض كنه ....غصه نخوري ها
چقدر مهربون و دل نشين بود...
مريم- بفرماييد اينم از از مستخدم...تخت كه تميز شد بازم بهت ابميوه ميدم بخوري...پرستار ميگفت حتي اگه بيمار بالا هم بياره بايد بخوره تا زودتر جون بگيره...راستي تو كه همراه و ملاقاتي نداري اين همه خرت و پرت رو كي تو يخچالت گذاشته؟ اندازه يه سوپر ماركت جنس داري...بيا شريكي يه بوفه راه بندازيم جنس از تو كار از من نصف نصف....جواب ميده ها پولدار ميشيم...
خنديدم...شاد بود و پر از انرژي...
با معرفت بود هر روز چندين بار بهم سر ميزد ميگفت و ميخنديد...از نامزدش اقا بهرام ميگفت...مادر شوهر و خواهرشوهراش رو دست مي انداخت و مسخره ميكرد.....انقدر ميخندوندم كه بخيه هام درد ميگرفت....به قول خودش ميخواست درد يادم بره....گاهي جواب ميداد گاهي هم نه...درد كم چيزي نبود كه با اين روش ها از بين بره...هيچ وقت ازم نپرسيد چرا زنداني ام...همين اروم ترم ميكرد كه لازم نبود توضيحي بدم
دوهفته گذشت...
عمل موفقيت اميز بود و كليه سازش كرده بود و ظاهرا سالم سالم بودم...به جز درد مختصري كه در ناحيه بخيه ها احساس ميكردم مشكل ديگه اي نداشتم...دكتر ميگفت ممكنه اين درد ماه ها طول بكشه تا بهبود پيدا كنه و صبر زيادي ميطلبه...
اصلا فكر نميكردم اينقدر دل تنگ پوري و عطي بشم...امروز مرخص بودم و دل كندن ازمريم و شيرين زبوني هاش برام سخت بود...ولي بايد بر ميگشتم هنوز سالهايي بود كه بايد در زندان سپري ميشد.
با شوق به سمت سلولم ميرفتم...با اينكه هنگام قدم برداشتن احساس درد ميكردم ولي راضي به اهسته رفتن نبودم...
پوري و عطي با ديدن من از جا پريدن و بدون اينكه كلامي رد و بدل بشه هر سه با هم همديگه رو بغل كرديم و براي اولين بار خيس شدن چشم عطي رو ديدم...دلي رو ديدم كه ميگفت حس رو توش كشته ولي انگار زياد هم موفق نبوده...
مغرور بود و من به روش نياوردم كه ناراحت بشه...ولي خودش گفت: فكرنكني مشتاق اومدنت بودم ها... دلم واسه كمپوتا و اب ميوه ها قيلي ويلي ميرفت
پوري- اخ دون....بخوليم....بخوليم
- نامردا....همش به فكر شكمتون هستيد...تو ساكه بردارين...الوئه ورا هم واست اوردم
عطي- جوووونم از كجا؟
- از يه دوست خوب خواهش كردم برام بگيره....روز اخر
عطي- كدومه پيداش نيست
-ايناهاش...بذار برات باز كنم......بيا بخور
عطي- اه اه الپرپرا كه ميگن اينه...اينكه مزه...خر ميده
-خودت گفتي برام بيار
عطي- از بس اين نس ناسا ازش تعريف ناليدن....پوري اون البارو بده من اينو تو بخور
پوري- نه .....نه
عطي- زهر مار جيغ نزن ...باز هوس پس گردني كردي
پوري- نه.....بيا....خوشمزس كه
عطي- كوفتم پيش تو خوشمزست....همش واس خودت تا ته برو بالا.....تو نميخوري غزي
- نه ممنون درد دارم فقط ميخوام بخوابم.....
عطي- بفرما.....خوب بخوابي.....
روزها ميگذشت و خاطرات شكل ميگرفت... به روزهايي كه سپري شده بود فكر ميكردم...چه بلاهايي كه به سرم نيومده بود و چه دردها و زجرهايي كه نكشيده بودم
غم و غصه من تمامي نداشت و ارامش سرابي بود كه هرگز باورش نميكردم...شب از نيمه گذشته و صداي جيرجيرك هايي كه از پشت سلول به گوش ميرسه به طرز غريبي ارامش دهنده است...
امشب چه شب عجيبيه...نميشه نباشه چون پشت اين شب صبحه...صبحي متصل به ازادي....
به چهره هم سلولي هام نگاه ميكنم...چه خواب عميقي...بعد از ازادي عطي و پوري هرگز نتونستم با كسي صميمي بشم...سكوت پيشه كردم و روزها را با تنهايي قسمت كردم...
اخ كه چه قدر جاشون خالي بود...چقدر اين دو سال بي همدم و هم صحبت سخت گذشت...
چه معرفت مثال زدني داشتن اين دو نفر...طي اين دو سال حتي يك هفته هم نشد كه به ملاقاتم نيان...
لحظه هاي اخره و دلم پر ميكشه براي حرف زدن هاي چاله ميدوني عطي ...همون هايي كه ساعت ها ميخندوندم...واي از حركات نمكين پوري...زوج عطي و پوري كه خستگي رو از تن ادم به در ميكرد...
عطي به نصيحت هام گوش داده بود و دست از دزدي برداشته بود و با پولي كه از اخرين سرقتش به دست اورده بود گذران ميكرد...البته من هم هر ماه كمك ميكردم بدون اونها اين پول به درد من نميخورد...ميگفت پول هاش حال اتمامه...ولي نگران نباش عطي من فردا ميام...راه طول و درازي در پيش داريم پس كفشهاي اهني تون اماده كن....
تا طلوع خورشيد پلك نزدم...وسايلم رو با ارامش جمع كردم...هفت سال زندان و ورود به ده سي سالگي غزلي ساخته كاملا متفاوت...
دوست داشتم تا همه خوابن برم...كسي رو براي وداع نداشتم ولي كارهاي اداري تا ساعت 11 طول كشيد و با هم اتاقي هم روبوسي كردم و به يك خداحافظي كلي از بچه هاي بند بسنده كردم....
آخرين مرحله درب قطور و آهني زندان بود كه با باز شدنش مرزهاي آزادي رو نمايان كرد.
فقط چند جلوتر هوا سبك بود و پراز اكسيژن و به طبع از ان اسمون ابي تر و شفاف تر....
هفت سال به سختي گذشته بود و حالا من برگشته بودم تا تاوان انچه به نامردي از دست داده بودم و سالهاي خاكستري حبس رو پس بگيرم...هر انچه خشن تر بهتر...خدا رو شكر دلي باقي نمونده بود تا بسوزه...
عطي- غز غزي ....غزغزي ....منو درياب.....چاكريم به مولا
پوري- ددددلام..چاچاچا كريم
-وااااااااي....شما اينجاييد.....
عطي- پ نه پ رفتيم سيزده به در همزادمه روبروت..........تيكه رو حال كردي تازه ياد گرفتم...
خنديدم و هر سه پريديم بغل همديگه...اصلا فكر نميكردم تا حالا منتظر بمونن اخه قرار بود هفت صبح ازاد بشم...
عطي- چه خبرا؟ اون تو چه طور بود...
-سگي و نحس......ميخواي چه خبر باشه؟ تازه تو كه هفته پيش همه خبرا رو گرفتي...
عطي- خو گفتم يه چيزي بگم لال از دنيا نرم...بپر بريم...البت شرمنده خودت كه ميدوني خونه ما قابل شوما رو نره...
- بسه واسه من تعارف تيكه پاره نكن ...انگار بعد از اين همه ما با هم اين حرفا رو داريم...
عطي- تاكسي صدا بزنم...
- اره ولي اول ميخوام برم ملاقات مامانم...بسه هفت سال بي خبري
عطي- حالا چه عجله ايه...بذ حالت جا بياد...دماغت چاق بشه بعد...
- چيه؟ چرا هول كردي؟
عطي- كي ؟ من؟ عمرا؟ گفتم اول يه سري به شهر بزني ببيني چقد همه چيز تغيير كرده بعد...بيا و خوبي كن
- لازم نكرده..هيچ علاقه اي به شهر و تغييراتش ندارم...
عطي- بيا بابا اين پاچه ما بگير تيكه پارش كن......اه تو اين روحت ....دوباره سگ شد
-فقط منو ببر اسايشگاه...قبلا ادرسشو از محبي گرفتم
عطي- زكي اگه گذاشت روز اولي نفس راحت بكشيم....پوري گور به گوري باز من سرم گرم شد رفتي خراب كاري...بيا اين ور نكبت ور پريده هزار بار نگفتم كرم از خاك نگير...
-چرا دق دلتو سر اين زبون بسته خالي ميكني؟
عطي- از ديشب تا حالا دارم ميسابمش واس امروز....ده دقه نميتونه خودشو تميز نگه داره...بندا زمين اون كرمو...
تمام هوش و حواسم به مامان بود...اصلا حوصله ديدن مدل هاي جديد ماشين و تيپ عجق وجق ملت رو نداشتم...يعني بعد از اين همه سال چي به سرش اومده بود...دلهره داشتم و دستام ميلرزيد...
به در اسايشگاه رسيديم و يادم افتاد كه عطي ادرس رو ازم نپرسيده...
- پس اينجا اومدي؟
عطي- كي من؟ مي مرض دارم
- ادرس رو از كجا بلد بودي ؟ تو كه چيزي ازم نپرسيدي؟
عطي- اي خاك بر سر مشنگم...حالا يكي دوبار كه گفتن نداشت
-چرا نگفتي؟
عطي- بده نخواستم بيشتر از ايني كه هستي داغون بشي...مثلا پشت اون ميله ها چه غلطي ميخواستي بكني؟
لبخند كم رنگي زدم و با نگاه ازش تشكر كردم و به سمت درب ورودي راهي شدم....

به محوطه اسايشگاه رسيدم...از پشت زني رو ديدم كه به نيمكت تكيه داده بود...عطي اشاره كرد اونجاست و دست پوري رو گرفت و رفتن به سمت باغچه...
قلبم به سينه ميكوبيد و دست پام رو گم كرده بودم...نفس كشيدن سخت بود...جاي ملكه قلب من و بابا اينجا نبود...با پاهاي لرزون به كنار نيمكت رسيدم...
خودش بود...مادرم...شكسته و داغون با موهايي پر از تارهاي سفيد...خيره به روبرو نگاه ميكرد بدون اينكه حتي پلك بزنه.
صداش زدم...مامان منم غزل...ميشنوي ماماني؟
حتي نيم نگاهي هم نكرد....به دست و پاش افتادم....صورت و دستهاش رو غرق بوسه كردم ...ضجه زدم ولي دريغ از يك پلك...
درحال گريه كردن بودم كه زني سفيد پوش كمكم كرد روي نميكت بشينم
زن- دخترشي؟
-اره
زن- اروم باش ...قصتو شنيدم....عجب دنياييه...
-چش شده؟ چه بلايي سرش اومده؟
زن- بهش شك وارد شده...بعد از دفن پدرتون حرف نزده...واكنشي هم نداره انگار هيچ كس رو نميشناسه
-مگه ميشه....من دخترشم ....به خدا منو ميشناسه
زن- اينقدر خودتو اين بنده خدا رو ازار نده ما هركاري از دستمون بر بياد دريغ نميكنيم
مامان اروم بلند شد و به سمت ساختمون رفت....فقط تونستم اروم بگم: ماماني به ياد هر روز مادري كه گذشت واست يه غزل خوندم و يه شاخه گل پر پر كردم....
با كمك زن بلند شدم ازم خواهش كرد برم و بيشتر باعث ازار بيمار نشم....به سمت عطي رفتم ولي قلب پاره پاره ي نداشتم رو روي همون نيمكت جا گذاشتم....
شدت بعضم اينقدر بالا بود كه نفس كشيدن عذابم ميداد و حتي قطره هاي اشك هم سبكش نميكرد
عطي- ميخواي بريم سر قبر بابات شايد اروم شي
- نه....با چه رويي برم...
عطي- پ گريه نكن...ببين اين بچه هم اشكش در اومد
پوري عزيزم گريه ميكرد....پا به پاي من ...بغلش كردم و سعي كردم ارومش كنم ...ولي كي من رو اروم ميكرد؟ اي كاش منم ديوونه بودم و از همه دنيا فارغ...كاش عشق منم خوردني بود و كرم هاي زير خاك و بسته هاي چوب كبريت...
- بريم خونه محبي ميخوام وسايلم رو بر دارم...بگو بره سمت حكيم نظامي
.................................................. ....................
محبي از ديدنم خوشحال شد و اصرار داشت تا پيدا كردن مكان مناسبي اونجا بمونم ولي مودبانه عذرخواهي كردم و بهش اطمينان دادم كه جا و مكان دارم...
از عمو ها و عمه هام گفت كه بعد پدرم حتي حاضر نشدن وسايل شخصيم رو نگه داري كنن و كاملا از مادرم دست شستن..
حوصله فكر كردن به اونها رو نداشتم ...به اندازه كافي سوژه براي حرص خوردن بود...اگه ميخوان باور كنن كه من مقصر بودم بذار باور كنن برام مهم نيست...زمان سر بلندي هام هم گلي به سرم نزدن چه برسه به حالا
تمام وسايلم توي زير زمين بود .....همه چيز....كتابهام ...لباسها...حتي لوازم ارايش...خوشحال شدم و از محبي تشكر كردم...بهم گفت تمام وسايل خونه رو فروخته و پولش رو به اسايشگاه سپرده...
با كمك بچه ها و محبي وسايلم كه قبلا كارتن پيچ شده بود رو چسب كردم و داخل تاكسي بردم ...به بهونه بي خوابي و كسالت دعوت نهار محبي رو رد كردم و به سمت خونه عطي رفتيم
خونه حومه شهر بود .....به خونه رسيديم ...وارد شدم كوچيك بود شامل يه اتاق و اشپزخونه و يه حمام و دستشويي سرهم...هرچي كه بود از زندان بهتر بود و احساس راحتي ميكردم فقط به نظافت اساسي احتياج داشت هموني كه عطي هيچ وقت رعايت نميكرد....
هنگام جابجايي وسايل چشمم به كليدي با سرسوئيچي قلبي خورد...
عصبي شدم و فكم ميلرزيد....كارتون رو انداختم زمين و به شدت كليد رو توي مشتم فشردم...
عطي- يا خدا....چت شد...مردي؟
- اينو ميبيني؟
عطي- مي كورم...خو چرا داد ميزني...كليده... اي ناقلا شايدم شاه كليده
- ميدوني كليد كجاست
عطي- نه جون تو
- اپارتمان منو و نويد...همون كه الان لونه عشق اون دوتا جوونور شده
عطي- هه چه فايده حتمي تا حالا عوضش كردن....شايدم فروختنش
- شايد....برناممنون چيه ؟
عطي- بذ از راه برسي....انگار شش ماهه اي
-همين حالا...ديگه يه ثانيه هم از دست نميدم...
عطي- خيلي خوب...بذ پول تاكسي رو بدم...تازه تا نهار نخورم لب از لب باز نميكنم....نه كه نخوام ها...مخم كار نميده...
باشه....فقط زود باش....
با قاشق و چنگال بازي ميكردم و به عطي و پوري كه مثل خرس گرسنه غذا رو مي بلعيدن زل زده بودم...
- تموم نشد
عطي- هي اخراشه ولي اون طوري كه تو ما رو پاييدي زهر مارمون شد...
-هرچي ....جمع كنيد و بيايين
عطي- اي به روي چشم...اين گردن كلفت ما واس شما از مو نازك تره...
-خوب برنامه چيه؟ كدوم رو بايد اجرا كنيم؟
عطي- ببين غزل اول كاري بگم كاري كه ميخوايم بكنيم كم چيزي نيست...پامون لق بزنه باس بريم تو حلفدوني دوباره اب خنك بخوريم...با عجله نميشه رفت جلو...همه چيز بايد حساب شده باشه ميفهمي؟
- اره
عطي- اول از همه بايد دنبالشون بگرديم...شايد از اين كشور رفته باشن
- جدي اگه اينجا نباشن چي؟
عطي- اون وقت ديگه شرمندتم
- اون سر دنيام كه باشن پيداشون ميكنم...حتي شده تنهايي
عطي- غزي گفته باشم ادم كشي رو نيستم ها
-تو در مورد من چي فكر كردي؟هنوز اون قدر پست نشدم...من فقط سهمم رو ميخوام سالهايي رو كه به باد رفت...
عطي- ايول...فقط مايه تيله چقدر داري؟ زياد بايد كشيك بديم از همه چيز مهم تر ماشينه...حتي شده قراضه...
- يه مقداري پول دارم...چند تا تيكه جواهرم توي وسايلم بود كه مامانم دست بهشون نزده ...فكر كنم بشه يه پرايد مدل پايين خريد
عطي- چه طوري ابشون كنيم...مال خر سراغ دارم
- فاكتور دارن ....ميرم همون جايي كه خريدم شايد فروشنده فراموشم نكرده باشه...يه روزي از مشتري هاي پر و پا قرصش بودم
عطي- پس حله...امروز عصر ميريم طلا فروشي فردا صبحم بريم سراغ ماشين...فردا عصرم ميريم سراغ اين دختره...اسمش چي بود؟
-پريسا
عطي- اره همون....صلاح نيست تو بياي ادرسشو بده من و پوري ميريم سر و گوش اب ميديم
-اي كيو الان ديگه تو اون محله نيست...با اون همه پول دزدي بايد اون بالا بالاها دنبالش باشيم
عطي- د اخه مگه اون بالاها يه وجب دو جبه ....سوزن تو انبار كاهه...حالا تو ادرس بده ضرري نداره شايد دري همسايه اي چيزي خبري ازش داشته باشن...توام بايد به بهونه طلاق بري سراغ اون مرتيكه ...باس حسابي سر و گوش اب بدي
- محبي ميگفت اخرين بار كه ملاقاتش كرده توي همون اپارتمان زندگي ميكرده ولي نميدونم با كي؟
عطي- بپا تابلو نكني...امار كه گرفتيم اون وقت ميگم كدوم نقشه رو بايد پياده كنيم...يعني ارزومه اين دوتا يه توله سگ داشته باشن اون وقت بيا و ببين چه محشر كبرايي به پا كنم من....حالام برو يه چرتي بزن تا عصر...غصه هم نخور كارو بايد بسپري دست كاردون...اشي براشون بپزم يه وجب روغن كرمونشاهي روش باشه...
- مواظب باش روغنش مثل چاقوت تقلبي نباشه...
عطي- يعني تو نميخواد يادت بره.....ا كه هي....
....................................
به فكرمم خطور نميكرد كه طي اين هفت سال چنين تورمي به وجود امده باشه...قيمت طلا سرسام اور بود و پول خوبي دستم رو گرفت...طلافروش به سرعت شناختم و گله كرد كه چرا ديگه از مغازش خريد نميكنيم...دستپاچه و خجالت زده گفتم كه خارج از كشور بودم و تازه برگشتم و فقط خدا ميدونست چه حالي داشتم...
همون لحظه تصميم گرفتم كه اون همه ياس و ناراحتي رو دو بريزم و از نو شروع كنم....غصه هيچ فايده اي نداشت...
-عطي ميخوام بشم همون غزل سابق...بايد ازاين حالت ترحم بر انگيز در بيام...ميخوام قوي نشون بدم
عطي- افرين...من اين غزلو ميخوام...
- اول از همه بايد برم ارايشگاه...بيرون و درون بايد با هم درست بشه...
عطي- پايتم اساسي....حالا جايي خاصي باس بريم
-نه جايي خاصي سراغ ندارم....يعني نميخوام كسي بشناستم
عطي- اوناها....اونجا يه تابلو زده ...ميخواي بريم همين جا
- اره ...بهش مياد جاي شيكي باشه...بريم
ديگه مدل ابروها مثل هفت سال پيش نبود منم به تبع مد چهره رو اراستم و موهام رو رنگ كردم ...خوشحال بودم كه چند تار سفيدي كه بر اثر غصه و سن بالاي سي به وجود امده بود از بين رفتن...
- چه طور شدم
عطي- جيگر...مامان...هلو...خوردني....
- اه دوباره چندش شدي؟ چه طرز حرف زدنه...
عطي- تقصير من ابراز احساسات ميكنم..
- پوري چرا گريه ميكنه؟
عطي- ولش كن بذ وق بزنه
-يعني چي؟ جي مي خواد؟ نكنه باز گرسنه شده
عطي- نه بابا ميگه منم ميخوام خوشكل كنم...
- الهي...طوري نيست بيا تا خوشكلت كنم...مگه تو دل نداري؟ ميگم ابروهاتو درست كنه موهاتم قهوه اي كنه خوبه؟
پوري- نه...زززززرد ميخوام
- چي ميخواي؟
عطي- ناكس ميخواد مثل موهاي زن سلمونيه زرد كنه
-مگه ميشه....فكر كن موهاي بلند با چشمهاي لوچ و ابروهاي مشكي پيوسته...چي از اب در مياد
عطي از خنده روده بر شده بود خيلي سعي كردم جلوي خندم روبگيرم كه پوري ناراحت نشه...
با هزار قسم و ايه پوري رو راضي كرديم كه كوتاه بياد ...موهاشو يه مش ظريف كرد و ابروها و صورتش رو هم تميز كرد
پوري قبل و بعد واقعا قابل مقايسه نبود...اگه حرف نميزد ديگه اثري از اون دختر منگل نبود...زيبا شده بود و دل من مي سوخت به خاطر تمام نامروتي هايي كه در حقش شده بود...
ذوق ميكرد و بالا پايين ميپريد و من اشك ميريختم...شايد از خوشحالي بود...
چهره من و پوري و ذوق مرگ شدن هاي پوري باعث شد كه عطي هم وسوسه بشه و بعد از كلي دست دست كردن و مقدمه چيني گفت: ميخوام اين پاچه بزار رو صفا بدم...
اولين بار بود كه توي صورتش دست ميبرد و باورش براي من سخت بود...با اون هيكل اينقدر جيغ داد و سر صدا راه انداخت كه تمام افراد توي ارايشگاه از خنده روده بر شده بودن...
اوايل كمي خجالت ميكشيدم ولي كم كم منم به خنده افتادم...قيافه عطي هم بعد از اون همه تغيير ديدني بود...هر دوشون اينه ي جيبي دستشون گرفته بودن و هر چند ثانيه يه بار به خودشون نگاه ميكردن...انگار باورش براي خودشون هم سخت بود...
عطي- انگار رو ابرام
- منم از شر اون همه مو خلاص شده بود احساس سبكي ميكردم
عطي- اون كه جاي خود...ولي قضيه ابرا از احساس خوشكلي اب ميخوره...هووووووي چقد سفيد شدم...
پوري- منم جي ي ي ي گر شدم
عطي- تو كه اصن يه دونه اي...
-اره تو كه ناز بودي نازتر شدي...سرمون خلوت شد واسه چشماتم ميريم ليزيك...انشاالله خوب ميشه
عطي- ايول يعني برشش از امام رضا بيشتره؟
-كي؟
عطي- ليزيك ديگه؟
- باز تو شروع كردي...كاش ديگه به پوري نميگفتي خنگ...ليزيك يه عمل سر پايي چشمه ...اونايي كه چشمشون ضيعفه انجام ميدن كه ديگه عينك نزن...شنيدم گاهي وقتا براي پيچش چشم هم كاربرد داره
عطي-اااااااا چه چيزا؟ خيال كردم امام زاده اي چيزيه شفا ميده
- تو منو ديوونه كردي
عطي- د بيا.....حالا بنداز گردن من...تو از روز اولم بت فرجي نبود...ديوونه بودي...حالا كجا بريم؟ من كه دلم نميخواد برم خونه؟ با اين قيافه حال كردم برم بچرخم
- بريم خريد
عطي- چي چي بخريم
- هم لباس هم براي خونه خريد كنيم...حالا كه خوشكل شديم بايد لباس شيكم بپوشيم و حسابي تيپ بزنيم...
.....................................
خريد ديروز خودش ماجرايي بود...از سليقه عطي گرفته تا جيغاي پوري براي ست كردن كت و دامن با كفش اسپرت...ولي من ديگه اون غزل سابق نبودم به طرز عجيبي صبور و اروم شده بودم...شايد از خاصيت هاي زندان بود...
بلاخره با هر بدبختي بود سليقه خودم رو قالب كردم و حالا هركس كه ببينتشون محاله به مغزش خطور كنه كه روزي اين دو نفر خلافكار بودن و حتي زندان هم رفتن...
عطي- اي بابا تو كه پولت ميرسه پجو بخر
- پجو نه پژو
عطي- حالا هر چي
- همون پرايد خوبه ...بذار يه مقدار پول توي دستمون بمونه...لازممون ميشه
عطي- باشه....فعلا كه رئيس تويي...حالا همين خوبه؟
- اره...قيمتش از همه جا مناسب تر بود...حوصله گشت زدن ندارم...وقتم كه نداريم
بنگاه: خانم پسند شد
- بله...
بنگاه- پرداختتون به چه صورته
-نقدي...فقط عجله دارم همين امروز بريم محضر و دنبال كاراي فك پلاك
بنگاه- حتما...بفرماييد محضر سر خيابونه...مدارك همراهتونه
- بله
عطي- بزن بريم
ارسال نظر برای این مطلب

کد امنیتی رفرش
اطلاعات کاربری
  • فراموشی رمز عبور؟
  • آمار سایت
  • کل مطالب : 2412
  • کل نظرات : 356
  • افراد آنلاین : 226
  • تعداد اعضا : 197
  • آی پی امروز : 358
  • آی پی دیروز : 108
  • بازدید امروز : 853
  • باردید دیروز : 145
  • گوگل امروز : 0
  • گوگل دیروز : 0
  • بازدید هفته : 853
  • بازدید ماه : 3,928
  • بازدید سال : 119,860
  • بازدید کلی : 11,956,333