loading...
اس ام اس جدید 95 - دانلود رمان
میلاد بازدید : 1041 1392/05/06 نظرات (0)

جلوي ساختمون ايستادم...خراب بودم ...خيلي خراب
روزي اين خونه اشيانه عشق من بود...قرار بود بانوي اين خونه باشم ولي حالا...
نه وصلت ديده بودم كاشكي اي گل نه هجرانت///كه جانم در جواني سوختي اي جانم به قربانت
تحمل گفتي و من هم كه كردم سالها اما///چقدر اخر تحمل بلكه يادت رفت پيمانت
تمناي وصالم نيست عشق من مگير از من/// به دردت خو گرفتم نيستم در بند درمانت
ابلهانه بود كه بعد از تمام انچه بر من گذشته بود دوباره دلم شروع به تپيدن كرد...دست و پاهام ميلرزيد اين احساس رو به حساب هيجان گذاشتم اگه اين عشق كهنه سر باز ميكرد با دستهاي خودم قلبم رو از سينه در مي اوردم و خاك ميكردم
من به چه جراتي پا به اين ساختمون گذاشتم؟يعني اينقدر توانايي داشتم كه بتونم با نويد و پريسا روبرو بشم و دوباره جلوي چشمهاشون نشكنم و خورد نشم...
دلم نميخواست زود به در ورودي اپارتمان برسم...پس پله ها رو به اسانسور ترجيح دادم...با هر پله اي كه پشت سر ميگذاشتم يه خاطره در ذهنم زنده ميشد...
پله اول روز اشنايي...پله دوم نگاه هاي سرد و خاموش دو چشم مشكي دل فريب...پله سوم ضايع شدن ها و ضايع كردن ها...پله چهارم لرزش قلب...پنجم طلب وصال...ششم درد هجران...هفتم وصال...هشتم خوشبختي...نهم خيانت...دهم شكستن...يازدهم سقوط....دوازهم تجاوز...سيزدهم بي كسي...چهاردهم تباهي...پانزدهم تباهي...پنجاهم تباهي.....
پله ها تمام شد و هچنان باقي مانده تباهي بود...
روبروي در بودم و سعي كردم از فكر همون تباهي قدرت بگيرم ...زنگ رو فشردم ولي در در باز نشد...دو دل بودم كليد رو امتحان كنم يا نه...دوباره زنگ زدم ولي انگار كسي خانه نبود...
خيالم راحت شد...با دستهاي لرزان كليد رو در اوردم...ياد روزي افتادم كه خبر فوق ليسانسم رو براي مامان اوردم ...اون هم كليد دستم بود و دستم ميلريزد...اون روز كجاي دنيا بود و امروز كجا؟
سعي كردم بيشتر به خودم مسلط بشم و در كمال ناباوري كليد در قفل چرخيد و در باز شد...عجيب بود كه هنوز قفل اين در عوض نشده بود...چرا عوض بشه؟ من كه اينجا نبودم...
از شدت دلشوره دچار حالت تهوع شدم قلبم پر از احساس عشق وتنفر بود مزخرف ترين احساسي كه تا كنون تجربه كرده بودم...فقط جاي تنفر در قلب من بود...فقط و فقط
دل به دريا زدن بود ولي من وارد شدم ...هر قدمي كه بر ميداشتم خنجري به قلبم فرو ميرفت محال بود ؟؟ هيچ كدوم از وسايل خونه تغيير نكرده بود
پرده ها مبل ها فرش ها حتي مدل چيدمان هموني بود كه هفت سال پيش من انتخاب كرده بودم...فقط يه چيز عجيب و غريب به اين خونه اضافه شده بود...تمام ديوار پر بود از قاب عكسهاي من
خدايا يعني چي؟ اتاق خواب هم همين روال رو داشت...تخت و سايل همون بود به اضافه قاب عكس هاي من...
داشتم ديوونه ميشدم اين خونه چرا اين طوري بود؟حتما اون طرف با پريسا خوش بوده اين طرف....اين طرف چي؟ دوباره احمق شدم؟


ذهنم هيچ دستوري نميداد...اينجا چه خبر بود كه من نميدونستم
چشمم به دفتر زيبايي گوشه ميز ارايش افتاد...جلد چرم مشكي و مرغوبي داشت و بوي عطر منو ميداد...با كنجكاوي برش داشتم و بازش كردم...
صفحه اول با خط درشت و زيبايي شعري نوشته شده بود...
خداوندا....خداوندا....پس از هرگز
همين يك بار......
ببين غمگين دلم با وحشت و با درد ميگريد....
خداوندا به حق هرچه مردانند.....
ببينن يك مرد ميگريد.....
خط نويد بود...مطمئن بود چون خوب ميشناختمش...اصلا هرچيزي كه مربوط به اون بود رو خوب ميشناختم به جز خودش رو...
با شنيدن صداي در شوكه شدم و دست و پام رو گم كردم...حالا بايد چه كار ميكردم؟ چي ميگفتم؟
سريع دفتر رو توي كيفم پرت كردم و تا به خودم اومدم و خواستم خودم رو جمع و جور كنم ديدم توي چار چوب در ايستاده
خودش بود...هنوز پر ابهت و با جذبه...هنوز زيبا...كمي گرد سفيدي رو تار هاي موهاش نشسته بود
گر گرفته بودم و قلبم به شدت ضربه ميزد...نميدونم چقدر زمان گذشت و ما همچنان به هم زل زده بوديم...به طرف اومدم و با يه حركت در اغوشش جا گرفتم...
نويد- اومدي غزلم...بلاخره اومدي...ميترسيدم بميرم و دوباره نبينمت...مي ترسيدم هر شب و هر روز
كمي جا به جا شدم و چشمم به حلقه توي دستش افتاد ذهنم فعال شد...اين اشغال هموني بود كه تمام داشته هام رو ازم گرفته بود
باتمام زورمم هولش دادم و خودم رو از اغوشش بيرون كشيدم و با تمام قوا فرياد زدم: اشغال به چه جراتي به من دست ميزني
تحمل موندن و بحث كردن باهاش رو نداشتم دوباره فرياد زدم اخه چرا؟ مگه من چه گناهي داشتم؟
تمام نيروم رو جمع كردم و دويدم
نويد- لااقل وايسا جواب سوالتو بگير
به در و ديوار ميخوردم ولي مهم نبود فقط بايد ميرفتم...
سايه نويد رو پشت سرم حس ميكردم ...حالم ازش به هم ميخورد... به طرف ماشينم رفتم و با دستهاي لرزانم روشنش كردم و با بيشتر سرعت شروع به راندن كردم....
اشكهام بي اختيار ميريخت و قلبم فشرده ميشد...دلم بابا و مامان روميخواست ...همون روزاي خوش گذشته روزايي كه خنده هيچ وقت از لبمون دور نميشد...
به خودم اومدم جلوي اسايشگاه بودم........
مامان همچنان سرد و خاموش بود...ولي همين كه بود و ميشد حسش كرد كافي بود...اگه حرف نميزد لااقل اميدي كور سو ميزد كه گوش ميده
- ميدوني امروز كجا بودم ماماني؟پيش قاتل خوشبختي و ارزوهامون....يادته چقدر با بابايي نصيحتم كردي؟يادته مخالف بودي؟روز اخر كه جواب مثبت دادين دلتون شكست...
من لعنتي اشكتو در اوردم....براي اولين بار تو روتون ايستادم... به خاطر بي ارزش ترين موحود دنيا
اي كاش همون موقع ميزدين تو دهنم....يا از خونه مي انداختينم بيرون
مامان چرا براي به دنيا اومدن من اينقدر نذر و نياز كردي؟ ميدوني چيه؟ تو زندان به اين نتيجه رسيدم كه هيچ وقت چيزي رو نبايد به زور از خدا خواست.....
تو بچه خواستي و من اين شدم.....من نويد رو خواستم و ديدي چي شد؟
مي بيني چقدر تغيير كردم ...خاصيت تنهايي و شب و روز فكر كردن تو زندانه...
مامان من هيچ وقت ادم نميشم...اصلا خدا گل منو با اكسير حماقت مخلوط كرده...تمام اين سالها به خودم درس دادم...خونسردي و ارامش رو تمرين كردم ولي امروز گند زدم
بازم هول شدم....مامان دست خودم نيست وقتي ميبينمش قلبم ميريزه...انگار زلزله مياد توش
مامان چه حسي داري كه ابله ترين دختر دنيا مال توئه...چند نفر ديگه بايد قرباني بشم كه اين عشق نفرين شده از قلب من پاك بشه؟
بذار اين عشق تو قلبم بمونه وقتي كه مجسمه تو و سنگ قبر بابا هست هميشه يادم ميمونه كه كسايي هستن كه بايد تاوان پس بدن...
چقدر خوبه كه هستي وميشه مامان صدات كرد...به داشتن بابا همين طوري هم راضي بودم...
ميرم ولي بازم ميام همه اميد من...يادته هروقت ميخواستي چند روزي جايي بري چقدر بهم سفارش ميكردي؟ حالا وقتشه اون حرفا رو من بزنم...
مواظب خودت باش...درست لباس بپوش سرما نخوري....خوب غذا بخور لاغر نشي...
خسته و اشفته به پشتي تكيه دادم...سرم درد ميكرد و شقيقم نبض ميزد
هوا تاريك بود ولي حوصله روشن كردن چراغها رو نداشتم...براي حس من تاريكي بهتر بود
صداي در اومد و پس از چند لحظه چراغ ها روشن شد
عطي- يا خدا...زهرم اب شد ديوونه چرا تو تاريكي نشستي
-همين طوري
عطي- شام چي داريم؟
-درد
عطي- به به چه غذاي شاهونه اي...دستت درد نكنه خيلي زحمت كشيدي واس پختنش...خوبه اين چار تا سوسيس رو گرفتم
چه خبر؟
-خبر زياده ولي ناي گفتن ندارم
عطي- بذ اول من بگم...پريسا رو پيدا كردم
- جدي كجا؟
عطي- ها ديدي ناشم اومد
- از سير تا پياز ماجرا رو بايد بگي
عطي- جونم واست بگه كه عصر كه رفتي منم اين تيپي كه الان ميبيني رو زدم واس اولين بار خانم شدم و با پوري خوشكله زديم بيرون....جات خالي ببيني ملت چه خوب به ادم نگاه ميكنن از رارنده تاكسي گرفته تا صاحاب كاپي شاپه
- اه عطي اصل كاري رو تعريف كن
عطي- حالا اي گذاشت دو كلوم در مورد وجنات نداشتمون بناليم...رفتم همون ادرسي كه داده بودي...ننه باباش همون جا كپيده بودن به ننش گفتم مايه تيله ازش قرض گرفتم ولي تيليفشو گم كردم خلاصه ادرس و شمارشو گرفتم سه سوته رو هوا رفتم سراغ نشوني و سر و گوش اب دادم...
نگو طرف با ابجيش زندگي ميكنه يه خدمت كارم دارن...غزي نبودي ببيني چه اماري گرفتم....تووووووپ گفتم ابجي هه رو واس پسرم ميخوام ملت اسگلم كلي ازش تعريف كردن...
مث اينكه دختره دانشجوئه...از پريسام كسي زياد خبر نداشت ميگفتن نميبيننش بيشتر ابجيه مياد بيرون...
در مورد اين پسره هم چيزي دستگيرم نشد...همساده ها كه ميگفتن جفت مجردن...تو چي كاره اي؟
-هيچي توي همون اپارتمان زندگي ميكنه قفل درم عوض نكرده بود نديدمش چيز خاصي هم دستگيرم نشد...احتمال ميدم با هم ازدواج نكردن...(دلم نميخواست عطي چيزي از برخوردمون بدونه و باز در مورد ضعيف بودنم سخنراني كنه)
عطي- اره منم همينو ميگم...ميدوني نقشه چيه؟
-نه
عطي- اين دختره چقد ابجيشو دوست داره
- تا اونجايي كه ميدونم خيلي واسش هركاري ميكنه
عطي- راهي نداريم جز اينكه دختر رو بلند كنيم يعني بدزديم و پريسا رو تهديد كنيم چه طوره؟
-خوبه راه ديگه اي نداريم...خونش چه طوري بود؟
عطي- بيرونش كه توپ بود
-خوبه خيلي خوبه...چرا مامانش باهاش زندگي نميكنه؟اونكه خيلي دوستش داشت
عطي- باز رفت سراغ اصول دين...چمي دونم ديديش ازش بپرس
........................................
بايد دلشوره ميداشتم ولي اروم بودم عطي با كمك دوتا از دوستاي قديميش رفته بودن ادم بدزدن...به حرف اسون بود ولي به عمل؟؟؟قرار بود اگه كار رو تموم كردن تو خونه دوست عطي كه امنه نگهش دارن و بعد من وارد بازي بشم
عطي شده بود كارگردان و تمام كارهارو برنامه ريزي ميكرد منم قبول ميكردم چون نه عرضه نقشه كشيدن داشتم نه حال و حوصله شو ...
به ديوار تكيه دادم و از پنجره به بيرون زل زدم...چي شده كه به اينجا رسيدم و پام به خلاف باز شد
زمان نه كند ميگذشت نه تند
ترجيح ميدادم يه اهنگ گوش بدم خوبي عطي اين بود كه از هرچيز كه ميگذشت از ديدن فيلم و موسيقي نميگذشت...تلوزيون و ماهواره از معدود دستگاه هايي بودن توي اين چار ديواري به درد ميخوردند...روشنشون كردم و گوش دادم:
من خالي از عاطفه و خشم
خالي از نيستي و غربت
گيج و مبهوت بين بودن و نبودن
عشق اخرين همسفر من
مثل تو منو رها كرد
حالا دستام مونده و تنهايي من
اي دريغ از من
كه بي خود مثل تو
گم شدم تو ظلمت تن
اي دريغ از تو
كه مثل عكس عشق
هنوزم داد ميزني تو اينه من
اه گريمون هيچ خندمون هيچ
باخته و برندمون هيچ
تنها اغوش تو مونده غير از اون هيچ......
چقدر وصف حال من بود نيمه دومش رو ضبط كردم و بارها و بارها گوش دادم و تكرار كردم
با هزار بد بختي پوري رو از كوچه بيرون كشيدم و گوجه پلوي شفته رو با زور ماست و ترشي تو حلقش كردم...
اينقدر بي نمك و بي رنگ و رو بود كه پوري ام واسه خوردنش ناز ميكرد....كم كم احساس دلشوره به سراغم اومد معدم اسيد ترشح ميكرد و شديدا مي سوخت...
صداي در به گوش رسيد و پس از چند لحظه عطي وارد شد...نفسم حبس شده بود و توان سوال پرسيدن نداشتم چهره اش خونسرد ميزد سلام پر قدرت و با نشاطي گفت و به سمت قابلمه هجوم اورد و با نون لقمه گرفت.....
پس شير بود....سعي كردم به خودم مسلط بشم با صدايي لرزون پرسيدم چي شد؟
عطي- چي ميخواستي بشه....دختره سليطه عين ابجيش پاچه پارست...پدرمونو در اورد تا انداختيمش تو ماشين...اينقدر ونگ ونگ كرد كه دهنشو بستم ولي حله ...جاشم امن امنه خيالت تخت....زود بخور تا ابجيش نفهميده و پليسو خبر نكرده بريم سراغش
- نميتونم ...ميلم به غذا نميره
عطي- خره كلي باس بنزين بسوزوني حوصله غش و ضعف ندارم و نعش كشي ندارم ها گفته باشم....برم واست كباب بگيرم
-نه همينو ميخورم
عطي- پوري بپر يه پياز بيار حال ميده
پوري- بااااااشه
پوري رو خواب كرديم و با عطي به سمت خونه پريسا حركت كرديم رانندگي رو به عهده عطي گذاشته بودم با اين كه گواهينامه نداشت ولي دست فرمونش عالي بود....كسي كه با وانت نيسان رانندگي كرده باشه پرايد كه واسش فوت ابهه
دستام عرق كرده بود و قلبم به شدت ميكوبيد نه از ارامش صبح نه از اشوب حالا
به طرز عجيبي دلم نميخواست باهاش روبرو بشم....ازش متنفر بودم ناخواسته خاطراتمون تو ذهنم زنده ميشد و من هر لحظه هزاران بار ميمردم و زنده ميشدم و زجر ميكشيدم
چقدر از خونه من تا خونه اون فاصله بود درست برعكس سالها پيش من از عرش به فرش رسيده بودم و اون از فرش به عرش...ولي ناجوان مردانه...حالا نوبت من بود كه عوضي بشم درصورتي كه هر كاري ميكردم انگشت كوچيكه اون خائن هم نميشدم
به در خونش رسيديم....افرين....قابل تحسين بود.....خونه ويلايي با نماي سنگهاي جالب قهوه اي و قسمت هايي مخلوط با كامپوزيت به صورت مدور...درب فلزي قهوه اي زنگي كه به طرز زيبايي پيچ و تاب خورده بود
حياط كوچك و پر گل و بعد درب ورودي اصلي كه 150 سانتي متر دورتر از ستون هاي بزرگي كه احاطش كرده بودن نماي بيروني رو شبيه كاخ كرده بود
نه عالي بود...محشر ....به كم چيزي فروخته نشده بودم...احتمالا اين فقط يه چشمش بود
عطي- اين زنه رو داري اومد بيرون كلفتشه...رفت ته كوچه ميپريم تو خونه
پس خدمتكارم داشت...اره حيف بود دست به سياه و سفيد بزنه....الان فقط بايد ملكه كاخش ميبود...حالا چه شاهش نويد باشه چه كس ديگه اي...
عطي- يالا...د چرا تو هپروتي بجنب
سر ظهر تابستون كوچه خلوت بود و كسي رفت و امد نميكرد با هزار بدبختي و با كمك عطي از نرده ها پريدم
عطي خيلي فرز وتيز بود و به خودش من يه چلمنگ به تمام معنا بودم
به شماره نكشيد با شاه كليد معروفش كه مثل چاقوي زنجانش از افتخاراتش محسوب ميشد درب ورودي اصلي رو باز كرد و وارد شديم
خيلي خوش سليقه بود و من خبر نداشتم ....دكور خونه بي نقص بود و دهن پر كن.....اون چنان كه مخ هر بيننده اي در نگاه اول سوت بكشه و اب از دهنش راه بيفته و البته حسرتي هم به دلش بمونه
خونه دوبلكس بود پايين شامل يه سالن بزرگ با شش ست مبل راحتي و استيل مرغوب ست با پرده ها و فرش ها ابريشم يه اشپزخونه مجهز كه خيلي از وسايلش رو نميشناختم و احتمالا دليلش پيشرفت هفت ساله تكونولوژي بود و درب شيشه اي بزرگ و ناز كه به حياط استخر داره پشت ساختمان باز ميشد
اشكامو پاك كردم و ناليدم همه ي اينا با پول من خريد شده با ابروي من
عطي يواشكي زير گوشم گفت: اين همه خونه رفتيم واسه دزدي هيچ كدوم مثل اين توپ نبوده....اي عملگيشو بكنم چي ساخته اين معمار
دنبال عطي بي صدا از پله ها بالا رفتيم ....يه نيم ست سفيد وسط سالن و شش تا درب دور تا دور.....
عطي اهسته درب ها رو باز ميكرد و سرك ميكشيد اولي حمام....دومي سرويس بهداشتي كه خودش به تنهايي خونه يي بود...سومي اتاق خواب با وسايل ولي خالي....چهارمي همين طور... ولي پنجمين در؟؟؟؟؟؟؟؟
پريسا روي تخت دراز كشيده بود و هر دو با دهاني باز و چشماي گشاد شده به هم خيره شده بوديم
زود تر از اون به خودم اومدم حيف بود حتي ثانيه اي هم تلف بشه
وقت وقت تسويه حساب بود دور تخت اشرافيش دور زدم و خنده عصبي سر دادم
- به اين ميگن پيشرفت خانم گودرزي ...اون تشك زوار در رفته شپشو كجا اين تخت سلطنتي شاهانه كجا...اون دو تا اتاق دود زده نمور كجا و اين قصر كجا به سلامتي بليط لاتاري برنده شدين
هنوز شوك زده بود و حتي پلك هم نميزد همون پريساي قد كوتاه چشم ريز بود
ادامه دادم: احتمالا ارث پدري هم كه بتون نرسيده اخه تا اون جا كه يادمه بابات از مال دنيا يه افتابه پلاستيكي داشت يه منقل و بافور ...دزدي هم كه استغفرالله تو مرام شما نيست كه از پشت خنجر بزنين و از دوستتون بدزدين
سكوتش ازارم ميداد عوضي رو تختش لم داده بود و حتي تكونم نميخورد به سمتش هجوم بردم و چند تا سيلي محكم به صورتش زدم عطي به طرفم اومد و سعي ميكرد موهاشو از مشتم بيرون بكشه ولي نه صداي عطي رو ميشنيدم نه جيغ هاي پريسا رو فقط با تمام وجود به صورت و موهاش چنگ ميزدم
زور عطي چربيد جدام كرد و نشوندم روي صندلي عصبي بودم اصلا وحشي وحشي بودم تا خواست حرفي بزنه صداي زنگ اومد يه كمي ترسيدم عطي اروم تو گوشم گفت دو تا بروبچن گفتم بيان فضا خوف بشه زود تر كارمون راه بيفته
بعد از چند دقيقه دو مرد هيكلي با صورت خط خطي ناشي از ضربات چاقو همراه عطي اومدن داخل اتاق ظاهرا همه چيز طبق حدس عطي بود چون رنگ پريده و اضطراب پريسا نشون ميداد چقدر ترسيده
عطي- زنگ بزن بگو كلفتت نياد
بلاخره به حرف اومد و با صدايي لرزان گفت: نميشه مريضم بهش احتياج دارم
عطي- ااا چه طور موقع هاپولي كردن مال و منال دوستت سالم بودي ...خفه خفه سروت ميگه چي ميشه چي نميشه
پريسا- بهم شك ميكنه اخه هميشه اينجاست
عطي- بهش بگو مامانم اومده پيشم...راستي ابجي خانومت دير نكرده....نكنه پيش ما جا مونده
پريسا- غزل پريا رو قاطي بازي نكن....اشغال نشو اون بي گناهه
چقدر عوضي بود مگه من گناهكار بودم كه قاطي بازي شدم خواستم جوابشو بدم كه عطي پيش دستي كرد
عطي- كي به كي ميگه اشغال لال بمير تا خودم خفت نكردم....تو انگار حاليت نميشه باس روشنت كنم....اين دو غول بيابوني كه ميبيني خيلي وقته دختر مختر تو دست بالشون نبوده مخصوصا از نوع جيگرش البت با اون سه تايي كه الان پيش ابجيتن سرجمع ميشه پنج تا....با يه تيليف من اول بي سيرتش ميكنن بعدم دربست ميگيرن واسش مستقيم اون دنيا....
پريسا گوشي رو گرفت و بعد از وصل تماس با صدايي لرزون گفت امشب مادرش اونجاست و لازم نيست بياد...
عطي-هي كره يه وقت تكون نخوري نكنه فكر كردي مام كلفتيم بيا پايين بتمرگ
پريسا- گفتم كه مريضم مشكل دارم
عطي- منم گفتم كم زر بزن
پريسا- يك سال بعد از اون قضيه تصادف كردم و نخام قطع شد از كمر به پايينم فلجه...
عطي زد زير خنده و بعد از يه خنده مفصل گفت: بابا ايول داري اوس كريم تو كه زود تر از ما دست به كار شدي
با حرص گفتم: حاليت نبود كه توي گدا گشنه رو چه به ماشين قاطرم زياديت بود
پريسا- مي بيني كه تاوانشو بد جور پس دادم
رفتم بالاي سرش و داد زدم:كاشكي منم عليل مي شدم ولي ابرو داشتم... حاضر بودم تيكه تيكه بشم ولي مادر و پدرم يه تار مو از سرشون كم نشه...چلاغ بودم ولي بهم تجاوز نميشد ...بي چشم و رو من واست چي كم گذاشته بودم كار بهت دادم با حقوق خيلي بيشتر از اوني كه عرف بود و حقت بود سنگ صبورت بودم هرچي واسه خودم خريدم با بهونه و بي بهونه واسه توام گرفتم...
پريسا- مجبور بودم فكر نميكردم اخرش اين طوري بشي.....حالا چي كار كنم چي از جونم ميخواي
- ابروتو ميخوام پولامو خونمو ماشينم مامانت پريا....شوخي هم ندارم همشو ازت ميگيرم
سرخ شده بودم و ميلرزيدم عطي بغلم كرد و از اتاق اوردم بيرون تو اون لحظه حتي عطي هم نميتونست ارومم كنه...
كمي به اعصابم تسلط پيدا كردم و به اتاق برگشتم به عطي گفته بودم كه ريش و قيچي دست خودشه من فقط يه تماشا چي بودم ضعيف تر و داغون تر ايني بودم كه بخوام توان مقابله داشته باشم شايد هم بي عرضگي خودم رو توجيه ميكردم
عطي- خوب بريم سر اصل كاري راستياتش مراحمتون شديم كه شوما مثل بچه ادم مايه تيله اي رو كه از غزل گرفتي پس بدي
پريسا با بهت جواب داد: من پولي ندارم
عطي- ايول جكم كه ميگي پول نداري نه؟ جون دلت...كلا من يه بار با زبون خوش حرف ميزنم قادر.....هوي قادر
قادر- بله خانم
عطي- بزنگ به بروبچت بگو يه گوش مالي حسابي به اين ابجي كوچيكه بدن
با خشونت دستور داد و بيرون رفت خيلي خونسرد گفتم: فكر نميكردم پس دادن حق بقيه اينقدر سخت باشه
پريسا- كدوم حق ؟ بعد از هفت سال اومدي كه چي؟ دست از سرم بردار برو همون جايي كه بودي
- خوشم مياد كه اصلا پشيمون نيستي پس بچرخ تا بپرخيم
پريسا- از كي تا حالا با ارازل ميپري
- از وقتي كه از حيووناي ادم نما نارو خوردم
پريسا- من كاره اي نبودم پاي كله گنده ها وسط بود يكيشونم نويد
- عاشق و معشوق بودين؟
پريسا- نه
-ميخوام همه چيزو بدونم بدون كم و كاست
پريسا- فايدش چيه؟
-فايدشو من مشخص ميكنم
پريسا- اون روزا وضعم خيلي خراب بود هرچي حقوق ميگرفتم يه راست ميرفت تو جيب اون نامرد كه لااقل دست از سر مامانم برداره...يكي كه ازش اسم نمي برم اومد سراغم گفت كه ميخواد از طريق شركتت يه سري واردات كنه و از اين حرفا ...اون روزا تازه يه ماه بود كه مدير شده بودي...اول گفتم نه ميخواستم همه چيزو بهت بگم ولي طرف مطمئنم كرد كه تو اصلا چيزي نميفهمي....رقم پيشنهاديش وسوسه برانگيز بود يه فرشته نجات واسه منو و مامان و پريا بود....من كاري نكردم فقط يه كم از اخلاق تو و وضع شركت گفتم ....نقشه اين بود كه تو روحت نفوذ كنن و حواست رو پرت كنن چون نه اهل خلاف بودي نه رشوه
وقتي از اخلاقت گفتم نويد رو معرفي كردن....استخدامش رفتاراش حتي اون روز زير پل با اون مزاحما همه از پيش نوشته شده بود
بعد از دستگيريت فهميدم چه غلطي كردم خواستم اعتراف كنم ولي تهديدم كردن مثل سايه دنبالم بودن تازه دو سه ساله كه ولم كردن....بعد از دادگاه هم نويد رو نديدم
-پشيموني
پريسا- خيلي ولي چه سودي داره به حال ابروي رفته تو و پاهاي لمس من كه گرفتار اهت شد
گلوم ميسوخت شايد از حجم بالاي بغض بود دلم هم پاش شده بود....ماجرا خيلي وقت بود كه روشن شده بود ولي تكرارش با اين كه تكراري بود ولي بازم له ميكرد ميسوزوند و خاكستر ميكرد....باز ابله شدم ته دلم يه جورايي از نبودن رابطه بين نويد و پريسا قلقك ميشد چقدر احمق بودم اصلا شايد دروغ ميگفتن....ولي اگه دروغ بود چرا با هم نبودن چرا عكساي من هنوز توي اون اپارتمان تك تازي ميكرد ورود عطي رشته افكار لجام گسيختم رو پاره كرد
عطي تلفن به دست وارد شد و بعد از شماره گيري اسپيكر رو روشن كرد صداي جيغ هاي پريا مو به تن سيخ ميكرد...جيغ ميزد و داد ميكشيد ديوونه ولم كن...ميدونستم منظورش از ديوونه پوريه كه به جون موهاش افتاده....مطمئن بودم خطري تهديدش نميكرد ولي بد جور سر و صدا راه انداخته بود.....راضي به ازارش نبودم چون پريسا بايد تاوان ميداد نه خواهرش...ولي پوري بي ازار بود فوق يه چنگ هم به صورتش ميزد بيشتراز اين ازش بر نمي يومد
پريسا رنگ پريده و عصبي ميزد خيلي تلاش ميكرد كه ضعف نشون نده ولي طاقت نيورد و فرياد زد:عوضيا بگو كارش نداشته باشن
عطي- حتما ولي اول باس پولا رو پس بدي
پريسا- من قروني به احد و ناسي نميدم
واقعا پريسا كي بود؟ كي اينقدر عوضي شده بود؟ من دوستش بودم ولي پريا خواهرش بود از يه پوست و گوشت و خون...پريا هموني بود كه يه روزي پريسا واسش جون ميداد ولي حالا
اهي چاشني افكارم كردم و از اتاق زدم بيرون...فضاش كثيف بود پر از بوي تعفن ...لااقل براي من خيلي سنگين بود
بيست و چهار ساعت از اقامتون تو خونه ي پريسا ميگذشت...به علت قطع نخاع بودن كنترل ادرار نداشت كه به گفته خودش يا بايد از سوند استفاده ميكرد يا پوشك كه عطي از جفتشون محرومش كرده بود....
ملحفه هاش خيس و كثيف بود و دائما ناله و نفرين ميكرد...عطي عين خيالشم نبود به قول خودش بسكه مار خورده افعي شده و حالا حالاها مونده تا بخواد براش دل بسوزونه.
به خودم اميدوار شدم هر چند كه وضعيتم بد بود ولي لااقل براي جزئي ترين مسائل حياتي ناتوان نبودم...به شدت خار و ضعيف بود ولي اشعه بدجنسي و تنفري كه از چشماش به سمت چشم هام مساعد ميشد قلبم رو از دل سوزي مصون ميكرد و باعث ميشد زمزمه كنم كه حقشه... خيلي بيشتر از اين ها حقشه...شايد اگه ذره اي پشيموني توي وجودش بود دلم به حالش ميسوخت ولي دريغ...
عطي- غزلي اين عوضي رو دسته كم گرفتيم...پول و پلش به جونش بنده...ديدي...ا ا ا ا....ديدي؟؟!!! نالوطي ابجيش جز جيگر ميزد يه نمه كوتاه نيومد....اي افتاب پرست پول پرست
-خوب حالا بايد چي كار كنيم؟
عطي- خو معموله ديه...باس شورش كنيم....رخصت ميدي؟
-بله...من كه از روز اول گفتم هرجور كه خودت صلاح ميدوني ...تو اين معقوله من خنگ ترم از اين حرفا
- دبيا.....چوب كاري نفرما...پس بزن كه بريم
دنبال عطي وارد اتاق شدم...جهنمي بود...عطي از غذا و كولر محرومش كرده بود و بوي عرق و ادرار حالمو به هم ميزد...پريسا ميناليد و همچنان خصمانه نگاه ميكرد....توي چار چوب در ايستادم و داخل نرفتم
عطي- كم زر بزن... عوض اين ناليدنا پولارو رد كن بياد
پريسا-ندارم كه بدم...ولم كنيد....حالم ازت بهم ميخوره غزل
عطي-اره جون تو اي گفتي دل به دل لوله كشي فاضلاب داره اونم همين طور
عطي قادر رو صدازد خودمو از دم در كنار كشيدم.....قادر وارد شد و به سمت پريسا راه افتاد و در چشم به هم زدني گردن لاغرشو گرفت و شروع كرد به فشار دادن.....صداش در نميومد...
يعني اگه ميخواست هم نميتونست با اون شدت فشار سر و صدا كنه....چشماش گرد شده بود و رنگش كم كم به سفيدي ميزد و كم كم جاش رو به كبودي ميداد
اگه بگم نترسيده بودم دروغ گفتم به سمت عطي رفتم و با پام به پاش زدم عطي از قادر خواست كه فعلا تمومش كنه ...
قادر دستشو از گردنش جدا كرد و به سرعت بيرون رفت ...هنوز راحت نفس نميكشيد مونده بودم بايد چيكار كنم احمقانه متاثر شدم...
عطي ليوان اب يخي رو به صورتش پاشيد كه باعث شد كمي نفش جا بياد...از ترس ميلرزيد و به لكنت افتاده بود پس معلوم بود خيلي هم جون عزيزه...
عطي- خوب اين پيش درامدش بود....حالا چي ميگي؟
پريسا- زنگ بزن وكيلم بياد...
عطي- راس راسي فكر كردي ما از پشت كوه اومديم.....اره ابجي اومديم ولي با بنز اومديم...قادر يه زنگون بنداز به اون يارو رفيفت كه املاكي داره....ميخوام اول خونه رو قولنومه كنيم و بعدشم مستقيم محضر....هي تو وقتي املاكي اومد مينالي پولو تموم و كمال گرفتي رفته پي كارش....افتاد؟؟؟ بعدشم ميريم سراغ مابقي ارثيه....راستي رمز اون گاوصندوق خوشكل مامانيه تو كمد كه ازش بوي پول مياد چنده؟؟؟
پريسا- اون مال من نيست...مال وكيلمه رمزشم فقط اون ميدونه
عطي- اره ارواح عمت....من موندم تو با اين خريتت چه طوري اين غزلي رو پيچوندي
عطي از اتاق بيرون اومد سريع رفتم دنبالش
-از كجا فهميدي گاو صندوق داره
عطي-ناسلامتي پونزده ساله اين كاره ايم ها خيال كردي با كم كسي طرفي...يه تليف ميزنم به رفيقم بياد بازش كنه...فقط گاو صندوق رد كارشه ....ناكس رو دست نداره...برم لحاف و لباس اين انگلو عوض كنم املاكي مياد شك نكنه
-مرسي...اگه نبودي تو خوابم نميديم بتونم با پريسا در بيفتم از بس بي عرضم
عطي- حالا كه هستم غصته ي چيو ميخوري....يه نفر باحال و با مرام ميگفت كسي كه گلش پاكه عمرا اگه با بد زمونه بشه نجسش كرد.....حالا قضيه توئه....نقل بي عرضگي نيست كه هي به خودت ميگي ...نقل اينه كه پاكي و قلبت سيفيده...واسه همينه كه نميتوني تاوون پس بگيري و اوس كريم قبل تو دست به كار شده....بعد از اين بلا كه سرت اومده من به اين خنگي هنوز معصوميت چشتاتو ميبينم.....
يه ساعت طول كشيد كه دوست عطي كه حامد رمزي صداش ميكردن اومد به ده دقيقه هم نكشيد كه گاو صندوق باز شد كه محتوياتش شامل سند خونه ، يه اپارتمان،يه قطعه زمين ،دسته چك با كارت بانكي ضميمه اش،شناسنامه و مقداري طلا بود.
عطي سخاوتمندانه نصف طلاها رو به حامد رمزي داد احتمال ميدادم ميخواد زبونش رو براي هميشه بسته نگه داره...پريسا كه شاهد حراج شدن طلاهاش بود داد و بيداد ميكرد و فحش هايي كه فقط و فقط لايق خودش بود به عطي ميداد...
قادر دوباره وارد صحنه شد البته اين بار با شدت بيشتري و بعدش دوباره صدا جيغ و داد هاي پريا بود كه ضميمش شد...عطي معتقد بود بايد بترسه و حساب دستش بياد كه جلوي مشاور املاكي نم پس نده..با اينكه از اشنا هاي قادر بود ولي مسلما اگه اصل قضيه رو مي فهميد حاضر به همكاري نبود...
مشاور املاك كه قادر اقاي توحيدي صدا ميزد رسيد...وضعيت پريسا بهرين راه براي بهانه كردن انجام كارهاي قولنامه و سند در منزل بود...
اقاي توحيد در بدو ورودش خونه رو براندازي كرد و با نگاههاي خريدارانه همه زواياي خونه رو كنكاوش ميكرد بابت انتخابم بهم تبريك گفت...بعد از پذيرايي با شربت و ميوه وشيريني مشغول نوشتن قولنامه شد...همه چيز طبيعي بود واين فضا رو مديون هوش و ذكاوت عطي بودم...قولنامه طبق سند و شناسنامه ها توي سالن نوشته شد و فقط براي امضا بايد بالا ميرفتيم...
همه چيز اماده شد خريدار غزل سالاري و فروشنده پريسا گودرزي...همراه اقاي توحيدي براي امضا به بالا رفتيم...پريسا خونسرد بود و اين حالتش باعث خوشحالي من ميشد....با دقت قولنامه رو خوند و موقع امضا گفت: شرمنده منصرف شدم و پولم به همون نحوي كه گرفتم پسشون ميدن.....
همه ساكت بودن لبخند موذيانه پريسا ازار دهنده بود و كاش درك ميكرد كه به اين ميگن ارامش قبل از طوفان...قادر از توحيدي خواست كه قولنامه رو نگه داره تا شايد پريسا با پول بيشتري راضي شد
قبول كرد و بعد از گرفتن حق العمل كاريش تمام و كمال خونه رو ترك كرد...
تير اول به سنگ خورد و كاملا برام مشهود شد كه پريسا پولشو از جونشم بيشتر دوست داره...
عطي با عصبانيت توي سالن قدم ميزد و دوباره غذا و كولر و پوشك براي پريسا ممنوع شد...
عصباني نبودم يه جورايي حالت خنثي داشتم...خودم رو روي مبل راحتي پرت كردم.....چقدرنرم بود...تمام پيچ و خمهاي بدن رو پر ميكرد و خستگي رو به طوري به فنا ميبردكه انگار از روز اول به تن نشسته بوده...
روزايي كه من روي تخت سرد وسفت و كثيف زندان ميلوليدم يا روي تخت بيمارستان دياليز ميشدم و ذره ذره جون ميدادم اون چه جاي گرم ونرمي داشته...روي چه مبلي لم ميداده و به روح من گور باباي من ميخنديده
صداي خشمگين عطي افكارم رو پاره كرد...انگار تمام زخم هايي كه من خورده بودم رو شريك شده بود
عطي- اين زنيكه با اين حرفا ادم نميشه...اين روشي كه ما به كار بستيم وقت تلف كرده...تا كجا هستي؟
-تا جايي كه خون كثيفش با دستاي من و تو يا از طريق ما نريزه.....
عطي-خوب راهشو بلدم به ماه نكشيده همه چي تمومه...هيچ مرگشم نميشه فقط سر ماه كه شد حوصله دل سوزي و چرا اين طوري كردي نامردي بودو ندارم ها؟
-مشكوك ميزني؟ ميخواي چي كار كني
عطي-نترس هركاري كه ميكنم حقشه....
-تا ندونم نميتونم اجازه بدم
عطي- خود داني...فقط قبلش يه ريزه به بابا مامانتو او حيثت به فنا رفتت فكر كن بعد تصميم بگير
دست گذاشت رو نقطه اي كه نبايد ميذاشت....كوه نمك پاشيد به زخمي كه احتياج به سوزندن نداشت و بي مي مست بود...
-فقط پاي پريا وسط نباشه اون بيگانه...چي كار بايد بكنم
عطي-خيالت تخت....فقط بروخونه و مواظب پوري باش...يه ماه وقت لازمم زياد نميتونم بيام خونه ولي سعي ميكنم بعضي شبا بيام...اول بايد يه فكري به حال كلفتش كنم كه اين ورا افتابي نشه...يه شرط دارم ...تا كارم تموم نشده نه سوالي بپرس نه پاپيم شو....حله؟؟؟
-هركاري خواستي بكن....فقط پولامو بگير و مثل سگ بندازش بيرون
عطي- حتما...حالا برو خونه فكري ام نباش....راستي به غذاي خودتو پوري ام حسابي برس.....
بد جوري ذهنم درگيربود.....فقط يه هفته گذشته بود و داشتم ميمردم از عطش دونستن رمز و راز كاراي عطي
ساكت بودنش نگرانم ميكرد صبح ها زود ميرفت و فقط گاهي شبا دير وقت ميومد...علي رغم تمام دلشوره هام به قولم پايبند بودم و سوالي نميپرسيدم....
يعني چقدر عطي ميتونست موفق باشه؟ اون پريسايي كه من ديدم با اين كه نصف يه ادم بود ولي جنگيدن باهاش سخت بود...
هفته دوم هم به سختي سپري شد...تقريبا مايحتاج كلي خونه تمام شده بود...ريز خريد ها رو عطي انجام ميداد ولي اين يكي كار خودم بود...
پوري رو اماده كردم واقعا مثل يه بچه بود كه فقط مراقبت و محبت ميخواست و به طرز عجيبي من و البته بيشتر از من عطي اين مسئوليت رو حس ميكرديم و انجامش برامون واجب بود.
با لباسهاي شيك و تميز در نگاه هاي اول كسي متوجه كند ذهن بودنش نميشد...بعد از كلي نصحيت در مورد جيغ نكشيدن، زياد حرف نزدن،فحش ندادن و ندويدن راهي شديم...سوار ماشنيش كردم كمربندشو بستم و حركت كرديم...
بعد از ورود به شهر اولين و بزرگترين سوپر ماركت رو انتخاب كردم و مشغول خريد شدم....
كنترل پوري راحت تر شده بود تمام رفتار هاي سركشانه و كودكانش زير سايه محبت اروم ميگرفت...
نيم ساعتي طول كشيد كه تمام مايحتاجم رو بردارم و دقايقي هم پاي صندوق معطل شدم...كيفم رو باز كردم تا كيف پولم رو در بيارم...چشمم به يه دفتر چرمي سياه افتاد...ته دلم لرزيد با اينكه دوهفته تمام شب و روز بهش فكر كرده بودم اونم به وفور ولي كلا دفتر رو فراموش كرده بودم...
با صداي صندوق دار كه درخواست ميكرد به علت ازدحام جمعيت سريع تر باشم خودم رو جمع و جور كردم...با سرعت خريدهام رو به ماشين منتقل كردم و از ميوه فروشي كنار فروشگاه هم خريد كردم...
پوري اصرار ميكرد ببرمش پارك...حق داشت چون قول داده بودم...ميخواستم با زور چيپس و لواشك راضيش كنم كه دلم نيومد...نيم ساعت رو به سختي توي پارك گذروندم...سختيش به خاطر نگاه ها ودهن هاي باز مونده مردم از بازي يه زن گنده با تاب نبود فقط و فقط به خاطر اون دفتر بود..
نميدونم با چه حالي برگشتم...اول از همه به تنهايي احتياج داشتم نهار پوري رو دادم و يه ليوان دوغ غليظ هم چاشنيش كردم...هواي گرم تابستان هم مزيد بر علت شده شد كه چشماي پوري گرم خواب بشه و به ده دقيقه نكشيده بخوابه.
حالا تنها بودم كيفم رو باز كردم و دفتر رو بيرون كشيدم...بوي عطر گروني رو ميداد كه اون روزا استفاده ميكردم...كمي استرس داشتم و بين باز كردن و نكردنش مردد بودم...
يه ساعتي بود كه دفتر رو بغل كرده بودم...ميترسي؟ از چي؟ اصلا شايد چيزي توش نباشه؟اخرش كه چي بايد بازش كنم........
يه دل شدم و دفتر رو باز كردم...احساسم رو دوست داشتم يه استرس همراه با لذت و طپش قلب كه خاطرات روزايي اول عاشق شدنم رو تداعي ميكرد....صفحه اول رو خونده بودم ولي بازم خوندم.......
(صفحه اول)
خداوندا....خداوندا...پس از هرگز....
همين يك بار...
ببين غمگين دلم با وحشت و با درد ميگريد...
خداوندا به حق هرچي مردانند....ببين يك مرد ميگريد.........
(صفحه دوم)
تاريخ نمي زنم چون زمانم از دستم فراريه.....ميخوام بنويسم...يه تصميم خنده دار...پيشنهاد دكترمه...چه اميدوارانه اميدواره كه نااميدي من اميد بشه.....
ميگن عشق معجزست....بعضيا ميخندن...بعضي ها حالت تهوع ميگيرن....بعضي ميگن فكر نون باش كه عاشقي كشكه....بعضي هم مثل من كه پير اين عشقن ميگن راست ميگي....
راه ميرم ....شعر ميخونم......تفال به حافظ ميزنم....همون كاري كه يه روزي تو ميكردي و من دركت نميكردم و يواشكي پوزخند ميزدم....حالا نوبت منه كه اشفته بشم ...روانيه يه دست...شيدا و بي قرار...حالا نوبت توئه كه پوزخند بزني...ولي يواشكي نه...يه جوري كه همه ببينن...يه جوري كه لايقم باشه...
راستي هنوزم دوستم داري؟؟؟چه سوال مزخرفي...
فكر خواب و خوراك و جات بيشتر از هرچيزي داغونم ميكنه....اگه اين درد مال من بود خيالي نبود ميكشيدم ولي حالا كه توام سهم داري اخ چه دردناكه....
تو رو به خدا يكي جوابمو بده؟؟؟ چي ميخوري؟ چي ميپوشي؟ چقدر اشك ميريزي؟؟؟؟
چقدر بد و پراكنده نوشتم....نوشتنم ارومم نكرد...مگه بايد بكنه؟؟؟از كي تا حالا حق ارامش دارم كه دنبالشم هستم؟؟؟؟كاش ميشد با نوشتن حس رو منتقل كرد....شايد بشه ولي من كه نميتونم......
(صفحه سوم):
ميگه برو ...
دوسال موندن كافيه....
به خودت مسلط شدي.....
با يه روپوش سفيد چه راحت ميشه واسه بقيه تصميم گرفت
كاش ميشد قلبم سونوگرافي كرد و از توش احساس رو ديد....اون وقت ببينم ميتونه بگه كافيه به خودت مسلطي...
(صفحه چهارم)
حالا منم و يه خونه ويادت......
عكست روبرومه...لبخند ميزني...قلبم درد ميگيره....تاحالا بهت گفته بودم چقدر چشمات قشنگن.....هوس لبات اتيش به جونم ميزنه....اي كاش لااقل اينقدر خوشكل نبودي....هرچند فرقي نميكرد عاشق قيافت نشدم روحت خرابم كرده و ميكنه و خواهد كرد...
تازگي ها يه حس بد دارم ...مرض بي تابي....نه ميتونم بشينم نه بخوابم....فقط بايد راه برم...خونه تنگه واسم...يه جورايي انگارم روحم تو بدنم جا نميگيره و ميخواد بزنه بيرون...
به زن همسايه ميگم ميگه كار از ما بهترونه بايد دعا بگيري.....ميخندم به حرفش....كار ما از دعا گذشته....
(صفحه پنجم)
هنوز گيجم....از وقتي رفتي...........نه از وقتي فرستادمت كه بري شب و روز منتظرم بياي تو خوابم...
با اين كه ميدونم محاله حتي تو خوابامم پا بذاري ولي طوري نيست ارزوي باطل بر ابلهان عيب نيست....
تو كه هيچ وقت نيومدي ديشبم نمي يومدي......
چقدر بد اومدي....ناله ميكردي و اشكاي بي صدات ميدرخشيد.....چهار نفر سياه پوش روي دست بلندت كردن و توي خاك گذاشتنت....داد ميزدم ولي صدام در نيومد...پاهام به زمين چسبيده بود...
با چه زبوني بگم نميتونم...ديگه نميتونم تحمل كنم....اگه اميد به اومدنت نبود تا حالا صد باره خودمو از اين زندگي نكبت بار خلاص كرده بودم......
از درد دل به درد جون رو اوردم....عجيب ولي واقعي.....
وقتي دستتو يا پاتو خراش ميدي ميسوزه......سوزشش باعث ميشه چند لحظه اي درد دلو نفهمي...هموني كه من ميخوام.....
راستي اين قطره ها خون رو اگه تقديمت كنم ممكنه يه كم فقط يه كم كمتر ازم متنفر باشي
(صفحه پر از لكه هاي خشكيده خون)
(صفحه ششم)
مي دوني امروز چه روزيه؟؟؟ مطمئنم از تاريخ ذهنت پاكش كردي...
چهارمين سالگرده وصالمونه...همون روز كه با هزار تا ناز و عشوه بهم بله گفتي و من روانيه پليد دل و دين نداشتمو باختم..
همه چيز هست ...يه ديو و يه دلبر...كيك...شمع...يه اهنگ كه ميخونه و ميخونه و ميخونه
ميبيني چه هواييه...بهاريه بهاري...پر از شكوفه...اسمون پر از ابر مثل دل من...خونه تاريك مثل دل تو...
{يك سال گذشت و ياد تو هنوز نرفته از دلم
يك سال گذشت و در پي يه اروزي باطلم}
لباس صورتيت چه بهت مياد...چرا اينقدر كوتاه...نميگي كنترلمو از دست ميدم ...بشين روبروم...چرا اخم يه كم بخند....
{رفتي و اسم اشنات هنوزم رو لبه منه
چند حرف اسم خوب تو دعاي هر شب منه}
كادوتو بگير...بازش كن ببين دوستش داري.....بازم كه اخمالويي
{محتاج با تو بودنم تو غرق خواهشم بكن
دلم گرفته خوب من بيا نوازشم بكن}
شمعا رو فوت كن تا كيك ببرم....باهاش چايي هم بخور شيرينش گلوتو نزنه...خامشم پس زدم واست ضرر داره...پسش نزن...روتو بر نگردون
{مهم نبود براي من كه تو با من چه ميكني
بيا ببين براي تو من با خودم چه ميكنم}
حالا وقت رقصه...اينجا زور من بيشتره مگه دست خودته كه نميخواي...اصلا اخمتم مثل خندت قشنگه...بيا بغلم...چقدر ظريفي...انگار خدا ساختت كه تو بغل بزرگ من جا بشي...
{تو اسمون خاطرات ستاره پر پر ميكنم
سالگرد تنهايي مو با خيال تو سر ميكنم}
نمي دونم چي شد كه رفتي و من موندم و يه لباس خالي تو بغلم و ظرفاي شكسته و پاهاي خونيه پر از شيشه....نرو ..برگرد.....من خائن نيستم.....
(قطره هاي خشكيده خون پايين صفحه)
ارسال نظر برای این مطلب

کد امنیتی رفرش
اطلاعات کاربری
  • فراموشی رمز عبور؟
  • آمار سایت
  • کل مطالب : 2412
  • کل نظرات : 356
  • افراد آنلاین : 227
  • تعداد اعضا : 197
  • آی پی امروز : 404
  • آی پی دیروز : 108
  • بازدید امروز : 3,517
  • باردید دیروز : 145
  • گوگل امروز : 0
  • گوگل دیروز : 0
  • بازدید هفته : 3,517
  • بازدید ماه : 6,592
  • بازدید سال : 122,524
  • بازدید کلی : 11,958,997