نام رمان : مژگان
نویسنده : شکوفه ن۳۳ کاربر انجمن نودهشتیا
حجم کتاب (مگابایت) : ۱٫۴ (پی دی اف) – ۰٫۱ (پرنیان) – ۰٫۹ (کتابچه) – ۰٫۱ مگابایت (epub)
ساخته شده با نرم افزار : پی دی اف ، پرنیان ، کتابچه ، اندروید ، epub
تعداد صفحات : ۱۳۳
خلاصه داستان :
داستان زندگی دختری به نام مژگان که عاشق پسرعموشه ولی وقتی ۱۸ سالشه پسرعموش با دختر خاله مژگان عروسی می کنه و مژگان هم دانشگاه یک شهر دیگه پزشکی قبول می شه و برای ۷ سال به یک شهر دیگر می رود و سعی می کند اصلا به شهر خودش برنگردد جز برای دوبار و بعداز ۷ سال با پسر عموش برخورد می کنه و درگیر مشکل جدید پسر عموش می شه. پسر عموش با همسرش دچار مشکل شده و حالا ماجراهایی این دو با هم و اتفاقاتی که می افتد و برخوردهای خانواده مژگان و زن پسر عموش با مژگان داستانی جالب و پر از ماجراهای مختلف پزشکی است .
قالب کتاب : PDF (مخصوص کامپیوتر) – JAR (جاوا) و EPUB (کتاب اندروید و آیفون)
پسورد : www.98ia.com
منبع : wWw.98iA.Com
با تشکر از شکوفه ن۳۳ عزیز بابت نوشتن این رمان زیبا .
دانلود کتاب برای کامپیوتر (نسخه PDF)
دانلود کتاب برای موبایل (نسخه پرنیان)
دانلود کتاب برای موبایل (نسخه کتابچه)
دانلود کتاب برای موبایل اندروید و آیفون (نسخه EPUB)
قسمتی از متن رمان :
بوی اسفندوگلاب وباهم قاطی شده بود صدای کـل کشیدن زنهاهمه جا راپرکرده بود …همه به احترام عروس ودامادبلندشدند وبه سمت در رفتند …فقط من روی صندلی نشسته بودم…. اصلا چراامده بودم؟ بغض گلویم راگرفته بود… دلم می خواست دادبزنم …اخه چرا؟یعنی نیلو به من سَرتربود؟ یعنی؟ …نه سَرترنبود ….فقط باباش باعمو، دوست جون جونی بودند ونیلوهم خیلی سروزبون داشت…. چیزی که من نداشتم…. زبونی داشت یک متر، عشوه ونازش که دیگه هیچی، پشت چشمی برای همه نازک می کردکه حتی دل زنهاراهم می برد…. ولی من چی؟ حتی عرضه نداشتم باپسرعموی خودم دوکلام صحبت درست وحسابی کنم …..بهش بگم دوست دارم ….نیلو لیاقت تورونداره ….نیلو همیشه مسخره ات می کنه …می گه کامران شیربرنجه… کامران خشکه… ولی جلوت قربون وصدقه می ره… چه فایده؟ حالاهم می گفتم …زن عمو که عاشق نیلوفره …یک نیلوفرمی گه…. صدتا نیلوازدهنش درمی اد….. کسی این بین توجهی به من نداره …..
توفکربودم که دستی به شانه ام خورد
– توچرانمی ای ؟مامان می گه بهت بگم بیای قندبسابی….
باپوزخندی نگاهش کردم …..مینابودخواهرکوچکم…. ازمن یک سال کوچکتربود… مینا دیگه چیزی نگفت مثل اینکه ازنگاهم خواند ورفت.
“برای چی می رفتم؟ روی سر کی قندبسابم؟ قند!!!هه!!”
دلم راباید می سابیدم …روی سر کسی که عشق دوران کودکی وبزرگسالی ام بود ……البته نه فقط من…. اکثردخترهای فامیل عاشقش بودند… ولی من از۱۳ سالگی عاشقش بودم ومدام بیشتروبیشتر می شد ….تااینکه مامان دوهفته قبل امدو اب پاکی ریخت رودستم وگفت کامران ونیلوفرقراره باهم عروسی کنند…. ماتم برده بود…. داشتم دیوانه می شدم…. اخه من احمق برای خودم چه نقشه هایی که نکشیده بودم ….چه می تونستم بکنم…. فقط نظاره گر ازدست دادن عشقم بودم…… دراین بین میناازدلم خبرداشت ومی دونست عاشق ودلباخته کامرانم وشب وروز ندارم…..
.یادمه دوشب ومدام گریه کردم ودرجواب مامان که می گفت چراچشمات قرمز شده ؟گفتم سرم دردمی کنه….. امروز هم به اجبارمامان امدم .