نام رمان : چشمهای وحشی
نویسنده : پردیس رئیسی
حجم کتاب (مگابایت) : ۵٫۱ (پی دی اف) – ۰٫۴ (پرنیان) – ۱٫۰ (کتابچه) – ۰٫۴ مگابایت (epub)
ساخته شده با نرم افزار : پی دی اف ، پرنیان ، کتابچه ، اندروید ، epub
تعداد صفحات : ۵۳۸
خلاصه داستان :
داستان درباره ی دختری به نام رهاست که از بچگی عاشق پسری به نام آترین میشه .
ولی توی سن سیزده سالگی آترین ، خانواده ی اون تصمیم به مهاجرت می گیرند … بعد از ده سال آترین و خانواده اش باز می گردند اما آترین …
قالب کتاب : PDF (مخصوص کامپیوتر) – JAR (جاوا) و EPUB (کتاب اندروید و آیفون)
پسورد : www.98ia.com
منبع : wWw.98iA.Com
با تشکر از پردیس رئیسی عزیز بابت نوشتن این رمان زیبا .
دانلود کتاب برای کامپیوتر (نسخه PDF)
دانلود کتاب برای موبایل (نسخه پرنیان)
دانلود کتاب برای موبایل (نسخه کتابچه)
دانلود کتاب برای موبایل اندروید و آیفون (نسخه EPUB)
قسمتی از متن رمان :
مثل روزهای دیگه با صدای جیغ مامان از خواب پریدم . به زور لای یکی از چشمام رو باز کردم که دوباره مامانم جیغ کشید و گفت :
ــ ساعت دو نیمــــه نمیخوای پاشی ؟
غلتی زدم و با صدای خواب آلودی گفتم :
ــ الان بلند میشم .
مامانم چپ چپ نگام کرد و از اتاق رفت بیرون . دوباره سرم رو چسبوندم به بالشت و چشم هام رو بستم . هنوز توی شوک صدای مامان بودم که اینبار از توی حال صدای انفجار حنجره اش رو شنیدم :
ــ رهـــــــا
بدون تمایل سرم رو از لای بالش بیرون کشیدم و دو تا چشم هام رو که فکر می کنم یه عالمه پف کرده بود ، باز کردم . به زور روی تخت نشستم و خمیازه ای کشیدم که احساس کردم الانه که دهنم پاره بشه . پاهامو از زیر پتو بیرون کشیدم و روی زمین گذاشتم . با اینکه تابستون بود من بازم پتو روم می انداختم . از تماس پاهام با زمین مور مور شدم ولی بالاخره با کرختی از روی تخت بلند شدم .
پاهامو رو زمین کشیدم و به سمت دستشویی رفتم . رو به روی آینه که وایسادم یه لحضه از قیافه ی خودم ترسیدم .شبیه اورانگوتان شده بودم . از تشبیه خودم خنده ام گرفت . چشمام لای یه من پف گم شده مثل چینی ها . دماغم باد کرده بود . موهام هم به هم گوریده بود یعنی قیافه ام به گودزیلا می گف زکی !
بالاخره از قیافه ی خوشگلم دل کندم و از دستشویی بیرون اومدم . بر خلاف همیشه آروم آروم از پله ها پایین آمدم و به سمت آشپز خونه رفتم . اتفاقا بابا و مامان و رامتینم سر میز بودند و داشتند ناهار می خوردند . نشستم جلوشون و سلام کردم . بابا یه نگاه مهربونی بهم کرد :
بابا ــ ساعت خواب ماشالله بابا جون یکم از این خوابو به ما هم بده !!
ــ قابل نداره زیاد دارم از اینا
رامتین که جلوی خودشو گرفته بود که از خنده منفجر نشه بالاخره عین بمب اتم با صدای بلندی ترکید و شروع کرد به خندیدن .من هم طبق عادت همیشگی خیلی خوشگل اداش رو در آوردم و گفتم :
ــ کوفت !
رامتین در حالی که هنوز می خندید و حالا بابا و مامان هم همراهیش می کردن ، گفت:
رامتین ــ رها به خدا خیلی خوشگل شدی . عین شامپانزه درختی !
ــ عین تو شدم تازه .
رامتین ــ بیچاره کسی که می خواد ترو بگیره !!!
ــ مرض !!!
مامان یه بشقاب پر پلو گذاشت جلوم و با خورشت قرمه سبزی که من دیوونش بودم لچش کرد . منم که غذا میدیم خدا و پیغمبر یادم میرفت دیگه چه برسه به رامتین . دولپی شروع کردم به غذا خوردن و مامان با لذت نگام می کرد .
مامان ــ یه خبر خوب !
بابا ــ خوش خبر باشی خانوم
رامتین ــ نکنه میخواد واسه این خواهر خل و چل ما خواستگار بیاد ؟
مامان ــ نه آقا رامتین ! … بعدم با خواهرت درست صحبت کن .