نام رمان : رویای گمشده
نویسنده : لیلیوم۷۵
حجم کتاب (مگابایت) : ۱٫۱ (پی دی اف) – ۰٫۱ (پرنیان) – ۰٫۸ (کتابچه) – ۰٫۲ مگابایت (epub)
ساخته شده با نرم افزار : پی دی اف ، پرنیان ، کتابچه ، اندروید ، epub
تعداد صفحات : ۱۰۱
خلاصه داستان :
داستان در مورد دختری تنهاست که توی ویلای یه باند قاچاق زندگی میکنه …
رئیس باند قاچاق میخواد به زور اونو مجبور به ازدواج با خودش کنه ، ولی از اونجایی که یه مرده هوس بازه گلی (همون دختر قصه) تصمیم میگیره فرار کنه …
گلی بر اثر تصادف به کل حافظشو از دست میده و همین باعث آشناییش با خونواده ای میشه که…
قالب کتاب : PDF (مخصوص کامپیوتر) – JAR (جاوا) و EPUB (کتاب اندروید و آیفون)
پسورد : www.98ia.com
منبع : wWw.98iA.Com
با تشکر از لیلیوم۷۵ عزیز بابت نوشتن این رمان زیبا .
دانلود کتاب برای کامپیوتر (نسخه PDF)
دانلود کتاب برای موبایل (نسخه پرنیان)
دانلود کتاب برای موبایل (نسخه کتابچه)
دانلود کتاب برای موبایل اندروید و آیفون (نسخه EPUB)
قسمتی از متن رمان :
با صدای نکره ی حسن از خواب بیدار شدم….
حسن-گلی….گلی….پاشو…پاشو اکبرخان کارت دارن..
من-ای مردشور تو و اون اکبرو ببرن…
حسن-چیزی گفتی گلی؟
من-گفتم الآن میام(بسوزه پدر ترس)
حسن-پس زود باش…آقا منتظره…
همیشه همینطور بود
هر روز صبح منو میکشوند تو اتاقش تا بد بختی هامو یادم بیاره
اینکه کسیو تو دنیا ندارم…اینکه نمیتونم به زور گفتناش اعتراضی بکنم…
حدود یه ماهی هم میشه که حرف جدیدی میزنه….اینکه باید باهاش ازدواج کنم…آخه یکی نیس به این خیگی شکم گنده بگه بابا تو سنِ جدکبیر منو داری….شونصد تا زن داری….پس چرا پس دست از سره منه دربه در برنمیداری؟!
از وقتی یادم میاد توی این ویلای بزرگ زندگی میکردم.یه دور از شهر.
اکبر یه مرد زورگوی چاقه سیبیل گنده بود که صدبار تاحالا از زندان فرار کرده بود…یه ادم مزخرف….یه قاچاقچی….اوایل فک میکردم فقط قاچاقه مواد مخدر انجام میده اما بعدها فهمیدم قاچاق آدمم انجام میده
به سختی از جام پاشدم…دیشب تا نزدیکای صبح بیدار بودمو گریه میکردم….خیلی بده که یهو بیان بگن اخر این هفته باید با مردی که یه عمره ازش متنفری ازدواج کنی….عزیز کجایی….کجایی ببینی دارن با گلیت چیکار میکنن…
عزیز مادر اکبر بود…البته مادرِ واقعیش که نه….اکبر یه بچه ی سر راهی بود که عزیز بزرگش کرده بود…اون یه پیرزنه مهربونو خوش اخلاق…
منم یه جورایی سر راهی بودم….عزیز میگفت یه روز اکبر یه نوزاد اورده داده بهشو گفته این بچه رو پیدا کرده….از اون روز من شدم دختر عزیز….عزیزی که یه فرشته ی زمینی بود….میگم بود چون الآن یک ماهو نیمه که فوت کرده….بعد از رفتن عزیز خیلی تنها شدم…از وقتی عزیز رفت زورگویی های اکبر شروع شد…شروع که نه بیشتر شد…چون قبلا هم اذیت میکرد اما با وجود عزیز زیاد نمیتونست زور بگه و اذیتم کنه…اما الآن…هی…
شال سیاه رنگمو انداختم سرم…اصولا کسی اینجا حجاب نمیگرفت،اما من دوست نداشتم چشم آدمای خرابی مثل اکبرو نوچه هاش به موهام بیوفته…مانتوی گِلو گشاد سیاه رنگمم پوشیدم
یه روزی این مانتو برام تنگ بود….بعد از مرگ عزیز خیلی لاغر شدم…اونقد که قیافم به کل عوض شد از اتاق که بیرون اومدم رفتم سمت اتاق اکبر
اومدم در بزنم که صدای کلفت زشتشو شنیدم