loading...
اس ام اس جدید 95 - دانلود رمان
میلاد بازدید : 370 1393/07/09 نظرات (0)

1 دانلود رمان صدای نفس های باران | EMERTAT کاربر نودهشتیا (PDF و موبایل) نام رمان : صدای نفس های باران

2 دانلود رمان صدای نفس های باران | EMERTAT کاربر نودهشتیا (PDF و موبایل) نویسنده : EMERTAT

3 دانلود رمان صدای نفس های باران | EMERTAT کاربر نودهشتیا (PDF و موبایل) حجم کتاب (مگابایت) : ۱٫۲ (پی دی اف) – ۰٫۱ (پرنیان) – ۰٫۷ (کتابچه) – ۰٫۲ مگابایت (epub)

11 دانلود رمان صدای نفس های باران | EMERTAT کاربر نودهشتیا (PDF و موبایل) ساخته شده با نرم افزار : پی دی اف ، پرنیان ، کتابچه ، اندروید ، epub

4 دانلود رمان صدای نفس های باران | EMERTAT کاربر نودهشتیا (PDF و موبایل) تعداد صفحات : ۱۲۲

14 دانلود رمان صدای نفس های باران | EMERTAT کاربر نودهشتیا (PDF و موبایل) خلاصه داستان :

خدایا دلم را کسانی میشکنند که هرگز راضی به شکستن دلشان نبودم… از آدمهایت نمیگذرم… از دل سنگشان… از جنبه نداشتنشان… از همه خوبی هایی که دلشان را زد … خدایا از خودم هم نمیگذرم… حق من این همه مهربان بودن و احساس داشتن نبود… حق من این همه تنهایی نبود… خدایا من با آدمهایت بد نبودم… اما بد کردن… آنها را به تو واگذار میکنم…

 

5 دانلود رمان صدای نفس های باران | EMERTAT کاربر نودهشتیا (PDF و موبایل) قالب کتاب : PDF (مخصوص کامپیوتر) – JAR (جاوا) و EPUB (کتاب اندروید و آیفون)

6 دانلود رمان صدای نفس های باران | EMERTAT کاربر نودهشتیا (PDF و موبایل) پسورد : www.98ia.com

7 دانلود رمان صدای نفس های باران | EMERTAT کاربر نودهشتیا (PDF و موبایل) منبع : wWw.98iA.Com

11 دانلود رمان صدای نفس های باران | EMERTAT کاربر نودهشتیا (PDF و موبایل) با تشکر از EMERTAT عزیز بابت نوشتن این رمان زیبا .

 

pdf دانلود رمان صدای نفس های باران | EMERTAT کاربر نودهشتیا (PDF و موبایل) دانلود کتاب برای کامپیوتر (نسخه PDF)

jar1 دانلود رمان صدای نفس های باران | EMERTAT کاربر نودهشتیا (PDF و موبایل) دانلود کتاب برای موبایل (نسخه پرنیان)

jar2 دانلود رمان صدای نفس های باران | EMERTAT کاربر نودهشتیا (PDF و موبایل) دانلود کتاب برای موبایل (نسخه کتابچه)

epub دانلود رمان صدای نفس های باران | EMERTAT کاربر نودهشتیا (PDF و موبایل) دانلود کتاب برای موبایل اندروید و آیفون (نسخه EPUB)

 

21 دانلود رمان صدای نفس های باران | EMERTAT کاربر نودهشتیا (PDF و موبایل) قسمتی از متن رمان :

با صدای کمک راننده که اعلام میکرد تا نیم ساعت دیگه به تهران میرسیم سراز شیشه اتوبوس بر داشتمو از منظره بیرون دل کندم ,به بقیه مسافر ها که در تکاپوِ جمع و جور کردن وسایلشون بودن نگاه کردم.
خم شدم کولمو که به دیواره اتوبوس تکیه داده بودم رو از زیر پام برداشتم ,ایینه کوچیکمو از زیپ جولوش دراوردم به چهره زرد وزارم لبخند زدم که بیشتر به یه پوزخند شبیه بود نمیدونم چقدر تو اون ایینه کوچیک به خودم زل زدم که با صدای کمک راننده هم که خبر از رسیدن ما به ترمینال تهران میداد دل ازش نکندم همچنان مسر بودم که تو اون ایینه کوچیک نشونه ای از باران چند ماه پیش پیدا کنم این باران خسته به وسعت ۲۳ سال زندگی برام غریبه بود.
کولمو رو دوشم جا به جا کردم کیف لپ تاپمو تو دست چپم گرفتم اروم از پله های اتوبوس پایین اومدم چقدر هوا خفه بود البته جای تعجب نداشت برای منی که بچه شمال بودمو تو اون اتمسفر نفس کشیدم این هوا واقعا وحشتناک بود داشتم به این فکر میکردم وقتی اخباراعلام میکرد به دلیل الودگی هوا مدارس تهران تعطیل میباشد چقدر هوا میتونست الوده باشه.
رو به کمک راننده که چمدون هارو از دریچه زیر ماشیین بیرون میاورد گفتم_ببخشید اقا اون چمدون قهوه ای رو بیرون میارین
_اون اخریه
_نه این بزرگه
_ممنون
دسته ی بلند چمدون رو تو دست راستم گرفتم پشت خودم کشیدم تا جایی که سعی داشتم چمدون بزرگی برداشتم تا همه وسایل و لباسام توش جا بشه می دونستم از الان به بعد باید خیلی قناعت کنم شاید حالا حالاها پولی دستم نباشه برای خرید لباسو چیز های دیگه……همون طور که تو افکار خودم غرق بودم سلانه سلانه به سمت اولین ماشینی که تو راس دیدم بود قدم بر میداشتم.
_ببخشد اقا خوابگاه …خیابون…
_بشین دخترم چمدونتم میذارم صندوق عقب
_ممنون

ارسال نظر برای این مطلب

کد امنیتی رفرش
اطلاعات کاربری
  • فراموشی رمز عبور؟
  • آمار سایت
  • کل مطالب : 2412
  • کل نظرات : 356
  • افراد آنلاین : 62
  • تعداد اعضا : 197
  • آی پی امروز : 351
  • آی پی دیروز : 137
  • بازدید امروز : 821
  • باردید دیروز : 241
  • گوگل امروز : 0
  • گوگل دیروز : 0
  • بازدید هفته : 2,022
  • بازدید ماه : 2,022
  • بازدید سال : 117,954
  • بازدید کلی : 11,954,427