loading...
اس ام اس جدید 95 - دانلود رمان
میلاد بازدید : 419 1393/07/10 نظرات (0)

1 دانلود رمان آن روزهای خوش | شکوفه ن33 کاربر نودهشتیا (PDF و موبایل) نام رمان : آن روزهای خوش

2 دانلود رمان آن روزهای خوش | شکوفه ن33 کاربر نودهشتیا (PDF و موبایل) نویسنده : شکوفه ن۳۳

3 دانلود رمان آن روزهای خوش | شکوفه ن33 کاربر نودهشتیا (PDF و موبایل) حجم کتاب : ۱٫۲ (پی دی اف) – ۰٫۱ (پرنیان) – ۰٫۸ (کتابچه) – ۰٫۲ (ePub) – اندروید ۰٫۷ (APK)

11 دانلود رمان آن روزهای خوش | شکوفه ن33 کاربر نودهشتیا (PDF و موبایل) ساخته شده با نرم افزار : پی دی اف ، پرنیان ، کتابچه ، اندروید ، ePUB ، APK

4 دانلود رمان آن روزهای خوش | شکوفه ن33 کاربر نودهشتیا (PDF و موبایل) تعداد صفحات : ۱۰۵

14 دانلود رمان آن روزهای خوش | شکوفه ن33 کاربر نودهشتیا (PDF و موبایل) خلاصه داستان :

ونوسه دختری ِ که یک فلاش بک داره به ۷ سال قبل وقتی رشته پزشکی قبول میشه و ماجراهایی که طی این سالها برایش رخ میدهد …
اکثر ماجراهایش واقعی است و برای خودم (نویسنده) یا دوستانم رخ داده و بقیه خیالی است …

 

5 دانلود رمان آن روزهای خوش | شکوفه ن33 کاربر نودهشتیا (PDF و موبایل) قالب کتاب : PDF (مخصوص کامپیوتر) – JAR (جاوا) و EPUB (کتاب اندروید و آیفون)

6 دانلود رمان آن روزهای خوش | شکوفه ن33 کاربر نودهشتیا (PDF و موبایل) پسورد : www.98ia.com

7 دانلود رمان آن روزهای خوش | شکوفه ن33 کاربر نودهشتیا (PDF و موبایل) منبع : wWw.98iA.Com

11 دانلود رمان آن روزهای خوش | شکوفه ن33 کاربر نودهشتیا (PDF و موبایل) با تشکر از شکوفه ن۳۳ عزیز بابت نوشتن این رمان زیبا .

 

pdf دانلود رمان آن روزهای خوش | شکوفه ن33 کاربر نودهشتیا (PDF و موبایل) دانلود کتاب برای کامپیوتر (نسخه PDF)

jar1 دانلود رمان آن روزهای خوش | شکوفه ن33 کاربر نودهشتیا (PDF و موبایل) دانلود کتاب برای موبایل (نسخه پرنیان)

jar2 دانلود رمان آن روزهای خوش | شکوفه ن33 کاربر نودهشتیا (PDF و موبایل) دانلود کتاب برای موبایل (نسخه کتابچه)

epub دانلود رمان آن روزهای خوش | شکوفه ن33 کاربر نودهشتیا (PDF و موبایل) دانلود کتاب برای موبایل اندروید و آیفون (نسخه ePUB)

android دانلود رمان آن روزهای خوش | شکوفه ن33 کاربر نودهشتیا (PDF و موبایل) دانلود کتاب برای اندروید (نسخه APK)

 

21 دانلود رمان آن روزهای خوش | شکوفه ن33 کاربر نودهشتیا (PDF و موبایل) قسمتی از متن رمان :

افتاب به وسط اسمان رسیده بود… چندروزی بودکه باران می امدوامروز بعدمدتهااولین روز افتابی بود…. افتاب هم ول کن نبود ….مستقیم توی مغزسرم بود…هوای شرجی داشت خفه ام می کرد…. احساس نفس تنگی داشتم….سرم به دوران افتاده بود… قلبم می خواست ازتودهنم بیادبیرون…. داشتم دیوانه میشدم…..
هربارکه می خواستم بایستم ونفس بگیرم… انگارنیرویی من رابه جلوهل می داد… به ناکجااباد…..یک دستم رابه زیرشکمم گرفته بودم ….باصندلهایم هم نمی توانستم راحت راه بروم شایدهم می دویدم ….حالم دست خودم نبود …..دویدن که نه ….چیزی بین دویدن وراه رفتن…. نمی دانستم کجابایدبروم…. برگ درختان توی صورتم میخورد…..موهایم چسبنده شده وبه صورتم چسبیده بود……
حتی یکجامجبورشدم بایستم وهرچه صبح خورده بودم بالابیاورم…. دهانم مزه تلخی می داد…. فقط یک لیوان اب دلم می خواست….. بچه هم مدام لگدمی زد……
دست گذاشتم روی دلم وگفتم تودیگه بسه…. انگاراوهم ازدستم عصبانی بود…. یعنی همه… حتی خودم …منِ احمق ….اخربرای چی؟ می مردی توخونه می موندی؟ حالاپیاده روی نمی کردی؟ همش لجبازی باکی ….؟خودت …..ای خداچیکارکنم؟ هرچی سرم می امدازخریت خودم بود… اگه لجبازی نمی کردم…. اگه عادت می کردم سکوت کنم…. الان جایم اینجانبود…تورختخوابم بودم وخوابیده بودم….
گریه ام گرفته بود …من عاشقش بودم …دوستش داشتم ..هروقت توچشمام نگاه میکرد… قلبم به تپش می افتاد…گُرمی گرفتم… وقتی زورمی گفت… همون لحظه ازش متنفرمی شدم و هرچی دلم میخواست تودلم بهش ناسزامی گفتم …ولی بعد دلم می سوخت وتودلم به غلط کردن می افتادم….
دارم باخودم چکارمی کنم؟
نفسم به شماره افتاده بود… به یک سراشیبی رسیدم… بادست راستم محکم زیرشکمم راگرفتم وبادست چپم تنه درختان راگرفتم.وپایین امدم …..تقریبایک ساعتی می شدکه توجنگل سرگردان بودم… شایدبیشتر….بوی دود به مشامم خورد…. جلوتررفتم رسیدم به یک محوطه کوچک کم درخت که دران دوتاخانه روستایی درکنارهم قرارداشتند ….
ازدودکش یکی ارخانه هادودبیرون می امد…. یک چاه اب هم بین دوخانه بود…صدازدم کسی جواب نداد…. همانجاروی زمین نشستم ….دبگه نای رفتن نداشتم…بعدمدتی صدایی به گوشم رسید:
- اینجاچکارداری؟
برگشتم …زنی تقریبا۴۰ ساله که یک کومه بزرگ هیزم روی کمرش بود…. باتعجب نگاهم میکرد…. حتماباخود ش می گفت این زن بااین قیافه …..وسط جنگل دیگه کیه….. ازکدم خراب شده ای پیداش شده….
کومه را گذاشت زمین وجلوامد….به سختی بلندشدم…. نگاهش به شکمم افتاد.

ارسال نظر برای این مطلب

کد امنیتی رفرش
اطلاعات کاربری
  • فراموشی رمز عبور؟
  • آمار سایت
  • کل مطالب : 2412
  • کل نظرات : 356
  • افراد آنلاین : 223
  • تعداد اعضا : 197
  • آی پی امروز : 401
  • آی پی دیروز : 108
  • بازدید امروز : 2,095
  • باردید دیروز : 145
  • گوگل امروز : 0
  • گوگل دیروز : 0
  • بازدید هفته : 2,095
  • بازدید ماه : 5,170
  • بازدید سال : 121,102
  • بازدید کلی : 11,957,575