نام رمان : جمجمک برگ خزون
نویسنده : دختر ایران زمین
حجم کتاب : ۱٫۶ (پی دی اف) – ۰٫۲ (پرنیان) – ۰٫۸ (کتابچه) – ۰٫۱ (ePub) – اندروید ۱٫۰ (APK)
ساخته شده با نرم افزار : پی دی اف ، پرنیان ، کتابچه ، اندروید ، ePUB ، APK
تعداد صفحات : ۱۴۸
خلاصه داستان :
بعد از شانزده سال برگشت، با جسمی خسته و روحی درمانده، شانزده سال! هنوز صدای مادر را در گوشش داشت که موهای محبوبه را شانه می کرد و می خواند :
جمجمک برگ خزون / مادر زینب خاتون / گیس داره قد کمون / از کمون بلندتره / از شبق مشکی تره / گیس اون شونه می خواهد / شونه فیروزه می خواهد / حموم سی روزه می خواهد اما نه گیس های به رنگ شب محبوبه، نه حموم سی روزه هیچ کدام امروز نبودند … بعد از رفتنش دیگر کسی این شعر را نخواند، همه خواندند…
جمجمک برگ خزون / بی بی جون و آقا جون / جفتشون وقت اذون / دست بالا می برند / از پسر بی خبرند / پس چی شد بچه ما ؟ / کی خبر ازش میاد؟
قالب کتاب : PDF (مخصوص کامپیوتر) – JAR (جاوا) و EPUB (کتاب اندروید و آیفون)
پسورد : www.98ia.com
منبع : wWw.98iA.Com
با تشکر از دختر ایران زمین عزیز بابت نوشتن این رمان زیبا .
دانلود کتاب برای کامپیوتر (نسخه PDF)
دانلود کتاب برای موبایل (نسخه پرنیان)
دانلود کتاب برای موبایل (نسخه کتابچه)
دانلود کتاب برای موبایل اندروید و آیفون (نسخه ePUB)
دانلود کتاب برای اندروید (نسخه APK)
قسمتی از متن رمان :
انگشتان مردانه اش روی زنگ قرار گرفت و فشاری نه چندان زیاد وارد کرد، صدای لطیف دختری در گوشش پیچید: کیه ؟
قبل از اینکه فرصت کند جواب صدای پشت آیفون را بدهد، صدایی از پشت سرش گفت: ببخشید با کی کار دارید؟
سرچرخاند و با دیدن زنی میانسال با چادری مشکی سر پایین انداخت: منزل آقای نعمت الهی ؟
زن پر چادر را روی صورتش کشید و سر پایین انداخت: بفرمایید، دخترشون هستم .
این نگاه ها حقش بود، پس چشم ندزدید، چشم هایش همان دو جفت زمرد بود ، همان هایی که ایمان محمد را ربوده بود، اما حالا دور چشمانش را چروک های ریزی احاطه کرده .
گرد زمان اثر خود را نمایان کرده بود اما نجابتش، همان نجابت شانزده سال پیش بود. زانوهایش سست شدند، روی داغی آسفالت، زیر خورشید صلات ظهر ، زانو زد .
- این کار ها چیه آقا ؟ حالتون خوبه ؟ شما کی هستید ؟
ازبین لبان خشکیده اش تنها یک نام جان گرفت : محسن . و از حال رفت .
زن جیغی کشید، از ترس و تعجب. متعجب از دیدن و یا یافتن برادری که شانزده سال پیش بین انبوه اجساد شهید شد و ترس از بیهوشی مرد و دوباره از دست دادنش.
در قهوه ای خانه باز شد و دختری ریز نقش بیرون آمد، از دیدن خواهرش که سعی داشت مردی بیهوش که در کوچه افتاده بود، به هوش بیاورد چشمانش تا آخرین حد باز شد : چی شد ؟
زن سعی داشت محسن را بلند کند : برو بگو محمد بیاد . بگو بیاد که گم شده ام پیدا شد .
***
به سختی چشمانش را گشود، دستان تکیده اش در دستان شخصی اسیر بود ، تاریکی اتاق اجازه نمی داد متوجه موقعیتش شود . اما به محض اینکه دستش را تکان داد، سایه ی مردی خودش را رویش انداخت : خودتی داداش، بالاخره برگشتی . حرف بزن ببینم خودتی .
چراغ اتاق روشن شد، سایه ی مرد حالا تبدیل به چهره ی دوست داشتنی محمد شده بود . سربرگرداند با دیدن محبوبه ی گریان دلش به درد آمد. به در تکیه داده بود و هق می زد .
محمد کتف هایش را گرفت و کمکش کرد روی تخت بنشیند .
محبوبه اشک ریزان کنارش نشست، با دیدن تبسم خفیف مرد ، بغضش دوباره ترکید و خودش را در آغوش مرد جای داد .
این مرد جواب سال ها نذرو نیازش بود، سال ها التماسش به درگاه خدا و حالا بودنش آیتی بود از رحمت الهی …