نام رمان : به من نگاه کن
نویسنده : مهرو.ر
حجم کتاب : ۳٫۹ (پی دی اف) – ۰٫۳ (پرنیان) – ۰٫۹ (کتابچه) – ۰٫۳ (ePub) – اندروید ۰٫۸ (APK)
ساخته شده با نرم افزار : پی دی اف ، پرنیان ، کتابچه ، اندروید ، ePUB ، APK
تعداد صفحات : ۴۰۴
خلاصه داستان :
حسام یه پسر بیست و شش ساله س که توی یه خانواده ی مومن بزرگ شده و خودش خیلی پایبند و معتقده. یه روز که به مطب داییش میره برای اولین بار توی زندگیش به یه دختر با دقت نگاه می کنه… دخترم کسی نیست جز آریانادخت امیری… به نظرتون چی پیش میاد؟! عشق؟!
بین آدمایی که هیچ سنخیتی با هم ندارن؟!
گاهی فقط یک جمله ی ساده مسیر زندگی رو عوض می کنه … یه جمله ی ساده مثل به من نگاه کن …
قالب کتاب : PDF (مخصوص کامپیوتر) – JAR (جاوا) و ePUB (کتاب اندروید و آیفون) – APK (اندروید)
پسورد : www.98ia.com
منبع : wWw.98iA.Com
با تشکر از مهرو.ر عزیز بابت نوشتن این رمان زیبا .
دانلود کتاب برای کامپیوتر (نسخه PDF)
دانلود کتاب برای موبایل (نسخه پرنیان)
دانلود کتاب برای موبایل (نسخه کتابچه)
دانلود کتاب برای موبایل اندروید و آیفون (نسخه ePUB)
دانلود کتاب برای اندروید (نسخه APK)
قسمتی از متن رمان :
حسام از آسانسور خارج شد و وارد راهرو شد.کریدور را رفت تا به انتها رسید و سمت چپ چرخید و مکثی کرد و تابلوی نقره ای را خواند: دکتر بهروز صادقی فوق تخصص قلب و عروق
وارد شد.در فضای کرم رنگ و آرامش بخش مطب روی مبلمان فقط حدود ۱۰ نفر پراکنده نشسته بودند.مقابل حسام دو در بلوطی رنگ قرار داشت که بین آنها میز منشی بود.پشت میز دختری نشسته بود.حسام برای اینکه با دختر چشم در چشم نشود سرش را پایین انداخت و سمت میز منشی رفت.
منشی گفت:امرتون؟!صدایی رسا،بلند و کلافه داشت.
حسام زمزمه کرد:می خوام دکتر رو ببینم.
صدای منشی کلافه تر شد:همه ی کسایی که اینجان می خوان دکتر رو ببینن آقا!نوبت دارین؟!
حسام گفت:خیر اما …..
زن پوفی کرد: پس من براتون نوبت می زنم تا چند روز آینده می تونید نشریف بیارید…..
حسام دستپاچه سعی کرد از در دیگری وارد شود: من حسامم ….
دختر یا شایدم زن،اجازه نداد حرفش را تمام کند:چه جالب منم آریانام! گرفتی ما رو آقا؟!
حسام عصبانی شد: اجازه میدین حرف بزنم؟!من اومدم داییم رو ببینم.دکتر صادقی دایی منه.جواب یه تست اکو رو می خواد بده….
آریانا کلافه گفت:به من نگاه کن آقا!خودتون آروم صحبت می کنید منم نمیبینمتون که حداقل لبخونی کنم!!!
حسام سرش را بلند کرد و چشمانش در چشمانی سیاه و جذاب و کشیده قفل شد.خجالت کشید و گونه هایش گر گرفت و دوباره سرش را پایین انداخت و صدایش را بالا برد: مطبه خانوم!نمیشه که فریاد بزنم!عرض کردم دکتر به من گفتن بیام تست اکوی یکی از بیماران ایشون رو بگیرم.من دکتر محمد زاده هستم!