نام رمان : پازل
نویسنده : samin91
حجم کتاب : ۴٫۳ (پی دی اف) – ۰٫۴ (پرنیان) – ۱٫۱ (کتابچه) – ۰٫۳ (ePub) – اندروید ۰٫۹ (APK)
ساخته شده با نرم افزار : پی دی اف ، پرنیان ، کتابچه ، اندروید ، ePUB ، APK
تعداد صفحات : ۴۳۲
خلاصه داستان :
هر کدوم از ما میتونیم تکه مهم و تاثیر گذاری در پازل زندگی خودمون و اطرافیانمون باشیم … پازل ها فقط وقتی تکمیل میشن که هر تکه سر جای درست خودش نشسته باشه… پس بیاید تکه درستی باشیم که جای درستی نشسته.
قالب کتاب : PDF (مخصوص کامپیوتر) – JAR (جاوا) و ePUB (کتاب اندروید و آیفون) – APK (اندروید)
پسورد : www.98ia.com
با تشکر از samin91 عزیز بابت نوشتن این رمان زیبا .
دانلود کتاب برای کامپیوتر (نسخه PDF)
دانلود کتاب برای موبایل (نسخه پرنیان)
دانلود کتاب برای موبایل (نسخه کتابچه)
دانلود کتاب برای موبایل اندروید و آیفون (نسخه ePUB)
دانلود کتاب برای اندروید (نسخه APK)
قسمتی از متن رمان :
کفش هامو درمیارم و میگیرم دستم و شروع میکنم موازی خط ساحل قدم زدن
نرمی شن ها رو لابه لای انگشتام…خیسی و خنکی لذت بخش آب رو تا روی ساق پاهام … نوازش نسیم فرح بخش بهاری رو روی گونه هام و درخشش انوار طلایی خورشید رو پشت پلک چشمام حس میکنم و به این همه حس و حال خوب ، لبخند میزنم.
چشمامو میبندم ،سرمو میگیرم بالا و ُشش هامو از یه نفس هوای تازه ی دریا پر میکنم و با پلک های بسته به صدای زیبای امواج دریا گوش میسپارم…سعی میکنم با تمام وجود طعم خوش زندگی رو حس کنم… آروم آروم میشم…
خیره میشم به اون دورها…به اونجا که هیچ مرزی بین دریا و آسمون نیست..به اونجا که آبی دریا و آسمون تو هم محو شدن .یاد حرفش میفتم”میشه دریایی شد…حتی، میشه آسمونی شد…فقط باید دل رو زد به دریا… “
لبخندِ رو لب هام پر رنگ و پررنگ تر میشه.همیشه یادآوری او و حرفاش یه حس خوب و دوستداشتنی مهمون قلبم میکنه.نفس راحتی میکشم و خنکی آب رو اینبار تا ساق پاهام حس میکنم…
کف دریا، انگشتامو غلغلک میکنه و لبخندِ رولب هامو پهن تر.روی تخته سنگی میشینم و به خلیج همیشه فارس خیره میشم..به زلال آب…به پرتو نور خورشید رو سطح امواج…. عاشق قشمم و این پارک ساحلی زیباش… عاشق همه آرامشی هستم که الان دارم و عاشق خدایی که این لحظه های آرامشبخش رو به من هدیه داده
برمیگردم عقب و خیره خیره نگاهش میکنم و ادامه میدم
-و عاشق مردی که دلم رو با حس قشنگ دوست داشتن آشنا کرد…
خم میشم و نوک انگشتمو آروم آروم میکشم روی سطح شن ها .به خودم که میام میبینم بی اختیار اسمشو روی شن های ساحل حک کردم…
نگاهم میچرخه و روی چهره آروم علیرضا ثابت میشه . خیره شده به دور دست ها… انگار او هم هوس کرده توی این غروب زیبای بهاری خاطره هاشو مرور کنه…