نام رمان : بانوی آوازه خون
نویسنده : Razieh.A
حجم کتاب : ۰٫۸ (پی دی اف) – ۰٫۱ (پرنیان) – ۰٫۶ (کتابچه) – ۰٫۱ (ePub) – اندروید ۰٫۶ (APK)
ساخته شده با نرم افزار : پی دی اف ، پرنیان ، کتابچه ، اندروید ، ePUB ، APK
تعداد صفحات : ۸۰
خلاصه داستان :
آترین دیگر یک مادر دلسوز که همه ی فکر و ذکرش ، فرزندشه ، نبود. آترین حالا آتشی بود که برای انتقام می سوخت . او بانویی بود، که میخواست خودش مجازات کننده باشد، آترین این بار برگشته بود تا با جادوی سیاهی که آموخته بود ، همه ی آنهایی که دستشان را به خون دخترش آلوده کرده بودند، نابود کند…
قالب کتاب : PDF (مخصوص کامپیوتر) – JAR (جاوا) و ePUB (کتاب اندروید و آیفون) – APK (اندروید)
پسورد : www.98ia.com
منبع : wWw.98iA.Com
با تشکر از Razieh.A عزیز بابت نوشتن این رمان زیبا .
دانلود کتاب برای کامپیوتر (نسخه PDF)
دانلود کتاب برای موبایل (نسخه پرنیان)
دانلود کتاب برای موبایل (نسخه کتابچه)
دانلود کتاب برای موبایل اندروید و آیفون (نسخه ePUB)
دانلود کتاب برای اندروید (نسخه APK)
قسمتی از متن رمان :
گلرخ همیشه می دانست چیز غیرعادی در مورد اون خونه ی پشت تپه هست. خونه ای که هیچ وقت خراب نمی شد.مردم روستا به طور غریزی از اون خونه و پیرمردی که درونش ساکن بود فاصله می گرفتند، می گفتند پیرمرد با شیطان دست دوستی داده ، می گفتند اون خود اهریمنه! جوان ترهای ده اما این حرفها را خرافات و فکر و خیال می دانستند، با این حال هیچ کس جرات نزدیک شدن به اون خونه ی کوچک و پیرمردی که آنجا زندگی می کرد رو نداشتند.
روزی که گلرخ ،از اون ده دور افتاده می رفت ، یه عروس چهارده ساله بود. ریزنقش ، زیبا وکنجکاو.
با اسفندیار ازدواج کرده بود،پسر یکی از اهالی، اسفندیاری که اون روز بیست ساله بود. خوش قد و بالا بود و می گفتند توی پایتخت خونه و زندگی داره. وقتی عروس می شد ، هنوز رخت سیاه عزا برتن داشت، عزای پدر و مادرش که خودکشی کرده بودند.
توی اون ده خودکشی خیلی عجیب نبود و همه این خودکشی ها رو به همون پیرمرد نسبت می دادند، می گفتند مقصر اونه . می گفتند پیرمرد با جادوهایی که بلده، کاری میکنه که جوان ترها ، خودکشی کنند.
وقتی پدر ومادر گلرخ خودشون رو کشتند، هنوز چهارده سالش تمام نشده بود ، چون هیچ کس حاضر نبود ازش نگهداری کنه ، تصمیم گرفتند ، اون رو به اولین خواستگار شوهر بدهند.
عاقد آشنا ، عقد گلرخ رو که هنوز به سن قانونی ازدواج نرسیده بود جاری کرد و فردای آن روز دخترک معصوم و اسفندیار راهی پایتخت شدند.
اسفندیار دستش رو گرفت و به دو تا اتاق اجاره ای که در پایین شهر گرفته بود ، برد. گلرخ چیز زیادی از زندگی نمی دونست . فقط می دونست که توی اون شهر بزرگ ،غریبه و به جز اسفندیار هیچ کس رو نداره.
یک سال از اون روزی که گلرخ به پایتخت اومده می گذشت ، اون خیلی زود بچه دار شده بود و یه دختر داشت. دختری که اسفندیار اسمش رو گذاشت «آسمان».