نام رمان : رویای خیس چشمات
نویسنده : الناز محمدی
حجم کتاب : ۴٫۷ (پی دی اف) – ۰٫۴ (پرنیان) – ۱٫۰ (کتابچه) – ۰٫۴ (ePub) – اندروید ۰٫۹ (APK)
ساخته شده با نرم افزار : پی دی اف ، پرنیان ، کتابچه ، اندروید ، ePUB ، APK
تعداد صفحات : ۴۷۸
خلاصه داستان :
میان تاریک و روشن ذهنم رنگ روشن چشمانت یک اقاقی بود… اقاقی که راهم را روشن کرد..
شاید هنوز دلخورم از له شدن زیر نگاه خیست…
اما مگر میشود رویای خیس چشمانت رابه دست کابوس فراموشی سپرد…
بازبه سویت پرکشیدم که بدانی همه آرزویم چسبیدن به همان رویای خیس است..
برایم بمان… بمان… بمان ورهایم کن از این کوچه پردیوار…
سهم من وتو همان باغ سبز خیال خوشبختیمان است
نه باغ خزان زده فراموشی…
قالب کتاب : PDF (مخصوص کامپیوتر) – JAR (جاوا) و ePUB (کتاب اندروید و آیفون) – APK (اندروید)
پسورد : www.98ia.com
منبع : wWw.98iA.Com
با تشکر از الناز محمدی عزیز بابت نوشتن این رمان زیبا .
دانلود کتاب برای کامپیوتر (نسخه PDF)
دانلود کتاب برای موبایل (نسخه پرنیان)
دانلود کتاب برای موبایل (نسخه کتابچه)
دانلود کتاب برای موبایل اندروید و آیفون (نسخه ePUB)
دانلود کتاب برای اندروید (نسخه APK)
قسمتی از متن رمان :
صدای آرایشگر را شنید. ذوق زده گفت:
- سرتو بالا بیار تا صورت ماهت رو تو آینه ببینی.
آب دهانش را قورت داد. با پلک هایی بسته کمر راست کرد. سرش آرام آرام بالا رفت و پلک هایش باز شد. بغض شبیه کوه روی سینه اش نشست و صدایی درگوشش زنگ زد. یک صدای گرم و پراحساس.
“تمام لحظه هامو دارم می شمارم تا روزی که با جامه بهشتی پا به کلبه حقیرم بذاری. مطمئنم اون شب ستاره هام با دیدنت شرم می کنند عروس رویایی من!”
بغض در چشمانش سایه انداخت. دست روی گونه اش گذاشت. این همه آراستگی حالا برای که بود؟ وجدانش تشر زد “خفه شو دل لامصب! خفه شو! از یک ساعت دیگه تمام این افکار میشه هیزم آتش جهنمت. دیگه تموم شد. هر چی بود تموم شد!”
سعی کرد لبخند بزند، اما بغض طرحی از یک تلخی ناملموس بر لب هایش زد. چیزی شبیه زهرخند.
- خودت که اینجوری مات خودت شدی، داماد ببینتت چه عکس العملی نشون میده؟!
از این حرف قلبش فرو ریخت. چشم های همیشه خندان و گیرای سهیل پیش نگاهش آمد و باز تنش لرزید. باز بغض کرد. باز صدای او آمد.
“جز من دل به کسی نسپار رها. با دست پر بر می گردم.”
حالا که او بادست پر می آمد، دست او در دست سهیل بود. دست او نامحرم بود. چه می کرد با این دل! چه می کرد با این همه خاطره! چه می کرد با سورن؟ می دانست او بیاید فاجعه رخ می دهد، اما دیگر خسته بود از این همه اصرار و شنیدن حرف های تکراری. عاقبت تصمیم گرفت و حالا می دید کاش باز هم صبر می کرد. دیگر دیر بود برای این افکار. زمان به عقب باز نمی گشت. باید پیش می رفت و گذشته را در گذشته جا می گذاشت. صدای همهمه ای آمد. دخترکی هم سن و سال خودش با چشم هایی درخشان داخل آمد و گفت:
- داماد اومد. چه داماد لارژی هم هست. لارژ و خوشتیپ! واقعا برازنده هم هستید.