loading...
اس ام اس جدید 95 - دانلود رمان
میلاد بازدید : 639 1395/03/30 نظرات (0)

 قالب کتاب : PDF (مخصوص کامپیوتر) – JAR (جاوا) و ePUB (کتاب اندروید و آیفون) – APK (اندروید)

 با تشکر از هما پوراصفهانی عزیز بابت نوشتن این رمان زیبا .

درخواستی کاربران

 

 قسمتی از متن این رمان :

 

- اوففف دستت درد نکنه داداش شهراد ... حال دادی خفن ...

شهراد پوزخند زد، از لب تخت بلند شد. دستمالی که مخصوص پاک کردن دستاش بود رو از توی کیفش بیرون کشید و انگشتای بلند اما پینه بسته اش رو یکی یکی روی دستمال کشید، بعد کف دستش و بعد هم کل دستش رو با وسواس پاک کرد ... بعد از کارش فقط دوست داشت دوش بگیره ... باید تا رسیدن به خونه صبر می کرد. کمربند شلوارش رو که روی صندلی کنار تخت امید بود، برداشت و توی بندینه های شلوارش یکی یکی و با صبر فرو کرد ... از گوشه چشم نگاش افتاد به امید ... ریلکس ترین مشتریش ... ل*خ*ت مادرزاد روی شکم افتاده بود روی تخت و قرمزی بدنش نشون می داد که هنوز درد ضربه ها توی بدنش هست ... اما این کارش بود ... براش اهمیتی نداشت که مشتری ها درد می کشن یا نه، اصلا هم مهم نبود درش براشون همراه لذته یا نه! خودشون می خواستن، پس مسلما دوست داشتن ... به شهراد چه! ... کمربندش رو کشید و شکمش رو داد تو و سگک کمربند رو بست ... صدای امید بلند شد، نصف صورتش روی بالش بود و حرفاش نصفه نیمه توی دل بالش فرو می رفت :
-وای خدا مردم از خوشی ... شهراد من تو رو نداشتم چی می شد واقعا؟!
باز پوزخند زد ... رفت سمت کنسول بزرگ کنار اتاق ... کارش رو بلد بود ... اینقدر اومده بود و رفته بود که خبره شده بود ... کیف پول رو برداشت ... طبق معمول پول خوردهای کیف امید دست مزد اون می شد ... دو تا ده هزاری ... بقیه پولاش چک پول های پنجایی و صدی و حتی پونصدی بود ... نمی دونست این قشر مرفه بی درد این پول ها رو از کجا می یارن! البته در مورد امید که مطمئن بود باد آورده است ... بابای کارخونه دارش بود که شب به شب جیب پسرش رو پر از پول می کرد که مبادا جایی کم داشته باشه ... دو تا ده هزاریش رو برداشت ... برای امید اصلا هم مهم نبود هفته ای سه روز شهراد رو دعوت کنه خونه اش و حسابی از خجالت خودش در بیاد ... امیدی که تموم دغدغه زندگیش پایین تنه اش و بعدش رو فرم موندن هیکلش و عوض کردن رنگ به رنگ ماشینش و ددر رفتن با دوستاش بود ... واسه اش چه فرقی داشت هفته ای شش تا از این ده هزاریای سبز خوشگل از کفش بره ... اصلا به چشمش هم نمی یومد ... شهراد پولشو برداشت چپوند توی کیف پول قهوه ای خودش ... هدیه تولدش ... هه! تولد ... خنده اش گرفت ... کیفو دوباره چپوند توی جیب پشت شلوار جینش و از روی همون کنسول کلاه کاسکت بزرگ سفیدش رو برداشت ... صدای امید دوباره بلند شد، اما اینبار نزدیکش شده بود ... چون از نزدیکی صدا جا خورد چرخید ... امید همونطور لخت پشت سرش ایستاده بود ... نفسشو فوت کرد و صورتشو برگردوند ...
- هی پسر تا کی می خوای خودتو توی اون باشگاه قدیمی تلف کنی؟!! بابا تو با این هیکل با این قیافه ... جون مادرت اذیت نکن شهراد ... بیا تو باشگاه خودم ... کار خودتو بکن ... پورسانتش هم پنجاه پنجاه ... می دونم از هیربد شصت چهل می گیری ... بابا بیا پیش من پنجاه پنجاه ... تازه مزیتای دیگه هم داره ... می دونی که از توی باشگام چند تا مدل دادم بیرون تا حالا؟!! تازه خیلی هاشون فقط واس خاطر هیکلاشون بوده ... قیافه ها شبیه چلغوز یا کریم! تو که دمت گرم ....
خندید ، بی صدا فقط در حد نشون دادن دندوناش، کلاشو زد زیر بغلش و راه افتاد سمت در ... امید پوف کرد ... انتظاری جز این برخورد از شهراد همیشه خونسرد و کم حرف نداشت ... خم شد حوله سفیدی از روی تخت برداشت، پیچید دور خودش و رفت توی سالن ... شهراد جلوی در داشت کفششو می پوشید ... سیریش شد :
- شهراد لج نکن ... بابا تو با هنر پنهانی که داره می تونی بترکونی ... داداش چرا اینقدر لجبازی تو! پسر هم اینقدر لجباز ... سی سالته ها! نمی خوای یه تحولی به وجود بیاری؟ دو ساله تو هیربدی ... خوب لامصب اینقدر رو اون هیکل کار کردی که فقط بری خونه مردم واسه خاطر ...
شهراد رفت بیرون و در رو بهم کوبید ... گوشش از حرفای امید پر بود ... توی حیاط بزرگشون با دیدن ماشین مشکی و قرمز امید که جدیداً برای رالی خریده بود پوزخند زد ... اگه امید جوون بود پس شهراد چی بود؟! اما این چیرا براش مهم نبود ... آپاچی 180 زرد رنگش کنار ماشین امید پارک شده بود ... رفت به طرفش، سوئیچشو از جیب شلوارش کشید بیرون، قبل از اینکه سوار بشه باید در رو باز می کرد، کلاهشو گذاشت روی موتور و خواست بره سمت در که یه لنگه از در دو لنگه سیاه رنگ باز شد و آندیا اومد تو ... توجهی نکرد ... نگاه آندیا که به شهراد افتاد همونجا کنار در سیخ ایستاد ... یه دستشو دور کلاسوری که تو دستش بود محکم کرد و با دست دیگه اش در رو بست ... شهراد با دیدن اندیا، خیالش از بابت در راحت شد، سوار شد و روشنش کرد و گاز داد ... آندیا که سکوت شهراد رو دید، خودش سریع گفت:
- سلام آقا شهراد ... دارین می رین؟!!
خندید ، از همون خنده های بی صدای دندون نما و گفت:
- نه دارم می یام ...
دست خودش نبود ... تو خونش بود سر به سر دختر جماعت بذاره ... درست مثل شمیم ... آندیا ولی هول شد و گفت:
- اوا خوب پس بفرمایید داخل ... لابد امید منتظرتونه ...
پوزخندشو جمع کرد، جدی شد و گفت:
- می شه اون در رو باز کنی؟!
تو دلش اضافه کرد لطفاً اما به زبون نیاورد ... آندیا حسابی گیج شده بود ... اگه شهراد اومده بود کجا داشت می رفت اگه می خواست بره پس چرا گفت اومدم؟ شهراد که منگی آندیا رو دید موتورش رو خاموش کرد، روی جک ثابتش کرد و راه افتاد سمت در ... از اول هم باید خودش می رفت و به دختر جماعت رو نمی انداخت. آندیا با ترس یه قدم رفت عقب ... شهراد خندید ... این دختر کوچولوی دبیرستانی ازش می ترسید ... تو دلش اضافه کرد:
- بهتر بذار بترسه بلکه سرش رو به باد نده ... البته اگه اونم مثل خیلی های دیگه بفهمه من چی کارم ترسش می ریزه و بهم به عنوان کبریت بی خطر نگاه می کنه ...
آندیا با اون مانتو شلوار سورمه ای گوشه ای ایستاده بود و به شهراد نگاه می کرد ... بازم محو قیافه جذاب شهراد شده بود ... بازم حسرت خورد که چرا یه کم بزرگتر نیست؟ بازم آه کشید که چرا باشگاه دخترا و پسرا تو ایران مختلط نیست؟ اینقدر تو فکر فرو رفته بود که وقتی به خودش اومد از شهراد فقط یه دود سفید اگزوز باقی مونده بود و یه در باز خونه ... بازم گند زده بود ... پا کوبید روی زمین و رفت سمت در که ببندتش ...

 

 دانلود کتاب برای کامپیوتر (نسخه PDF)
 دانلود کتاب برای موبایل (نسخه پرنیان -JAVA)
 دانلود کتاب برای موبایل (نسخه کتابچه -JAVA)
 دانلود کتاب برای موبایل اندروید و آیفون (نسخه ePUB)
دانلود کتاب برای اندروید (نسخه APK)

ارسال نظر برای این مطلب

کد امنیتی رفرش
اطلاعات کاربری
  • فراموشی رمز عبور؟
  • آمار سایت
  • کل مطالب : 2412
  • کل نظرات : 356
  • افراد آنلاین : 59
  • تعداد اعضا : 197
  • آی پی امروز : 299
  • آی پی دیروز : 137
  • بازدید امروز : 503
  • باردید دیروز : 241
  • گوگل امروز : 0
  • گوگل دیروز : 0
  • بازدید هفته : 1,704
  • بازدید ماه : 1,704
  • بازدید سال : 117,636
  • بازدید کلی : 11,954,109