loading...
اس ام اس جدید 95 - دانلود رمان
میلاد بازدید : 1153 1392/04/16 نظرات (0)

کتاب و بست و روی تخت دراز کشید.نگاهش را به باران که به تندی خود را بر شیشه می کوبید دوخت.
چشمانش گرم می شد که با صدای فریاد و گریه ای بلند شد.صدای نیکا بود. هراسان خود را به اتاق او رساند.نیکا در رختخواب دست و پا میزد. به طرفش رفت و صدایش زد. تکانش داد. نیکا چشم باز کرد و با وحشت به او خیره شد. بلندش کرد و گفت:اروم باش.خواب دیدی.

میلاد بازدید : 996 1392/04/16 نظرات (0)

افکارش آزارش میداد...از پله ها پایین رفت و به سمت آشپزخانه رفت ...لیوان آبی را در دست گرفت با سختی از لرزیدن دست هایش جلو گیری کرد...باز هم همان احساس..انگار کسی دنبالش هست...انگار کسی همین لحظه به او نگاه میکند انگار میخواهد او را بکشد...آب دهنش را قورت داد ..لیوان را به آرامی به لبش نزدیک کرد و در همین حین صدایی آسانسور را شنید...با عجله لیوان را روی میز گذاشت و بسمت در رفت..بدون اینکه بپرسد چه کسی پشت در است در را باز کرد...با دیدن عسل نفسش را فوت داد و با خوشحالی سری تکان داد و او را به داخل دعوت کرد....عسل با تعجب و صدایی نسبتا بلند گفت:-هووووو سلاااام کجایی طفل دیوانه ی من؟؟ میدونی چند وقته دنبالت میگردم؟؟
نیکا با لبخندی گشاد گفت:-اُ به من نگو طفل!!

میلاد بازدید : 1175 1392/04/16 نظرات (0)

در حالی که با انگشتانش روی فرمان ضربه میزد نگاهش را به چراغ قرمز دوخت.
صدای بوق ماشین ها با صدای پخش ماشین در هم پیچیده و ازارش می داد.نگاهی به ساعتش انداخت. و پخش را خاموش کرد.
چراغ سبز شد به سرعت روی گاز فشرد.ماشین از جا کنده شد. با سرعت پیش می رفت.
وارد اتوبان شد.نگاهش به اینه بود.

میلاد بازدید : 920 1392/04/15 نظرات (0)

با بهار داشتيم به سمت پله ها ميرفتيم تو دلم خوشحال بودم براي اينكه امروز همه يه جورهايي حال شو داشتن ميگرفتن ..
رو كردم به بهار گفتم بهار بيا بيا بريم يه چيزي بخوريم فقط يه لحظه بيا بريم من اين كتاب رو تحويل بدم بريم رفتم به قسمت امانات كتابخونه
كتاب رو از كيفم بيرون آوردم راستش دلم نميخواست كتاب رو تحويل بدم همين جور كه داشتم بهش نگاه ميكردم گذاشتمش رو ميز گفتم بفرماييد اين كتاب رو تحويل آوردم

میلاد بازدید : 1046 1392/04/15 نظرات (0)

با بچه ها تصميم گرفتييم كه با هم بريم كارهاي دانشگاه مون رو انجام بديم داشتم حاضر ميشدم كه مامانم صدام زد وگفت بيا صبحونه جواب دادم باشه الان ميام رفتم سمت آشپز خونه صبحونه رفتم و صبحونه ام رو خوردم واز خونه خارج شدم خونه ما با خونه بهار اينا به اندازه يه كوچه فاصله داشت رفتم دنبال اون كه باهم بريم
رسيدم و زنگ زدم ديدمدادش در و باز كرد بهش گفتم سلام ببخشيد بهار هست ؟
بهم تعارف كرد كه برم داخل گفتم نه همين جا خوبه مياستم تا بياد يه هو بايه صداي كه توش جديدت باشه گفت ميگم بفرماييد داخل !!!!!!!!!!

میلاد بازدید : 1118 1392/04/15 نظرات (0)

اهههههه بازم خواب موندم!خیر سرم واسه 6 ساعت گذاشته بودم که هفت کتابخونه باشم!آآآآ...نگو باز این بنیامین اومده با گوشیم ور رفته! خدا خفه ش نکنه! اه اه...بچه هم اینقدر شر! من که نمیدونم مامان سرش چی خورده این جوری شده..به کی رفته...اه...ساعت هشت ِ خوب شد پاشدم! پاشم،پاشم کم تر غر بزنم به جون ِ خود ِ خل وضعم...با گیجی پاشدم رفتم سمت حال که برم دست ورومو گربه شور کنم که یهو چشمم افتاد به بنیامین که دیدم چند تا برگه تو دستاشه وداره اون ها رو تفی میکنه...در واقع مسابقه پرتاب تف رو برگه ها گذاشته! مسیر تفا رو گرفتم و رفتم جلوتر که ببینم برگه های کدوم بنده خدایی رو داره به گند می کشه دیدم جزوه های منه چشمام چهار تا شد !!!!!!! یهو داد زدم گفتم بنیامــــــــــــین

تعداد صفحات : 37

اطلاعات کاربری
  • فراموشی رمز عبور؟
  • آمار سایت
  • کل مطالب : 2412
  • کل نظرات : 356
  • افراد آنلاین : 54
  • تعداد اعضا : 197
  • آی پی امروز : 388
  • آی پی دیروز : 137
  • بازدید امروز : 1,060
  • باردید دیروز : 241
  • گوگل امروز : 0
  • گوگل دیروز : 0
  • بازدید هفته : 2,261
  • بازدید ماه : 2,261
  • بازدید سال : 118,193
  • بازدید کلی : 11,954,666