loading...
اس ام اس جدید 95 - دانلود رمان
میلاد بازدید : 878 1392/04/18 نظرات (0)

سامانیان دنده را عوض کرد و گفت
-حقیقت اینه که.....و سکوت کرد....نیکا با حرص ناخنش را جوید و با خودش گفت
-ایش ایکبیری!! زودباش دیگه....میمیری تند تر حرف بزنی؟؟ ژستو ترخداااااا ....
سامانیان ماشین را گوشه ای نگه داشت ...به روبه رو خیره شد و گفت
-حقیقت اینه که من دایی تم!!!

میلاد بازدید : 1008 1392/04/18 نظرات (0)

در آینه قدی نگاهی انداخت....دکلته ای همرنگ چشماش که یقه اش با نگین هایی به رنگ آبی پررنگ تزیین شده بود...با اینکه تزیین این لباس فقط همین نگین ها بود و پایین تنه دکلته ساده ی بود ولی باز هم بخاطر خوش دوخت بودن لباس نیکا زیبا و افسانه ای شده بود...لباس چنان به نیکا می آمد که باعث شد لحظه ای به معین شُک وارد شود....نگاه معین از لباسش به موهای نیکا رفت.....نیکا موهای خرماای اش را بالای سرش بسته بود ....تک صرفه ای کرد و معین به خود آمد....

میلاد بازدید : 1059 1392/04/17 نظرات (0)

از این دنده به آن دنده شد و به معین و حرف هایش فکر میکرد.....نمیتوانست درست تصمیم بگیرد.....از جایش بلند شد و از اتاق بیرون رفت....باید خیلی زود دستشویی میرفت....همه جا تاریک بود و در تاریکی شب چیزی دیده نمیشد....به سختی از پله ها پایین آمد و به سمتی که فکر میکرد دستشویی است رفت....سلانه سلانه قدم برمیداشت....ناگهان به یکی برخورد کرد....سر بلند کرد و با دیدن سیامک جا خورد....با صدایی که میلرزید گفت

میلاد بازدید : 1183 1392/04/17 نظرات (0)

معین در را پشت سرش بست.نیکا از پله ها بالا رفت و به سرعت وارد اتاق خواب شد.
به طرف اشپزخانه رفت لیوانی برداشت و مستقیم سر یخچال رفت.
پارچ را بیروون اورد.لیوان اب را یک نفس سر کشید و لحظه ای چشمانش را بر هم گذاشت تا افکارش را سر وسامان دهد.

میلاد بازدید : 1154 1392/04/16 نظرات (0)

کتاب و بست و روی تخت دراز کشید.نگاهش را به باران که به تندی خود را بر شیشه می کوبید دوخت.
چشمانش گرم می شد که با صدای فریاد و گریه ای بلند شد.صدای نیکا بود. هراسان خود را به اتاق او رساند.نیکا در رختخواب دست و پا میزد. به طرفش رفت و صدایش زد. تکانش داد. نیکا چشم باز کرد و با وحشت به او خیره شد. بلندش کرد و گفت:اروم باش.خواب دیدی.

میلاد بازدید : 996 1392/04/16 نظرات (0)

افکارش آزارش میداد...از پله ها پایین رفت و به سمت آشپزخانه رفت ...لیوان آبی را در دست گرفت با سختی از لرزیدن دست هایش جلو گیری کرد...باز هم همان احساس..انگار کسی دنبالش هست...انگار کسی همین لحظه به او نگاه میکند انگار میخواهد او را بکشد...آب دهنش را قورت داد ..لیوان را به آرامی به لبش نزدیک کرد و در همین حین صدایی آسانسور را شنید...با عجله لیوان را روی میز گذاشت و بسمت در رفت..بدون اینکه بپرسد چه کسی پشت در است در را باز کرد...با دیدن عسل نفسش را فوت داد و با خوشحالی سری تکان داد و او را به داخل دعوت کرد....عسل با تعجب و صدایی نسبتا بلند گفت:-هووووو سلاااام کجایی طفل دیوانه ی من؟؟ میدونی چند وقته دنبالت میگردم؟؟
نیکا با لبخندی گشاد گفت:-اُ به من نگو طفل!!

اطلاعات کاربری
  • فراموشی رمز عبور؟
  • آمار سایت
  • کل مطالب : 2412
  • کل نظرات : 356
  • افراد آنلاین : 227
  • تعداد اعضا : 197
  • آی پی امروز : 388
  • آی پی دیروز : 108
  • بازدید امروز : 1,136
  • باردید دیروز : 145
  • گوگل امروز : 0
  • گوگل دیروز : 0
  • بازدید هفته : 1,136
  • بازدید ماه : 4,211
  • بازدید سال : 120,143
  • بازدید کلی : 11,956,616