نام رمان : غریبه
نویسنده : .:Mahdis:.
حجم کتاب (مگابایت) : ۲٫۸ (پی دی اف) – ۰٫۲ (پرنیان) – ۰٫۹ (کتابچه) – ۰٫۳ مگابایت (epub)
ساخته شده با نرم افزار : پی دی اف ، پرنیان ، کتابچه ، اندروید ، epub
تعداد صفحات : ۳۰۶
خلاصه داستان :
غریبه ای از دیار آشنایی ، از تبار احساس و آشنایی در چهره ی یک غریبه … از جنس یخ … از جنس ترس!
فراموشی ای اجباری ، فرو رفتن در طوفان گذشته ها …
تاریکی محض و نداشتن دست آویزی برای نجات …
سیاهی و واهمه!
گم گشتگی و غریبی و تنهایی …
و این است آغاز غریبه شدن یک آشنا و آشنایی او که برای من غریـبــــــــــه است!
قالب کتاب : PDF (مخصوص کامپیوتر) – JAR (جاوا) و EPUB (کتاب اندروید و آیفون)
پسورد : www.98ia.com
منبع : wWw.98iA.Com
با تشکر از .:Mahdis:. عزیز بابت نوشتن این رمان زیبا .
دانلود کتاب برای کامپیوتر (نسخه PDF)
دانلود کتاب برای موبایل (نسخه پرنیان)
دانلود کتاب برای موبایل (نسخه کتابچه)
دانلود کتاب برای موبایل اندروید و آیفون (نسخه EPUB)
قسمتی از متن رمان :
روی برگ های پاییزی که روی زمین پارک ریخته بود راه میرفتم .. خش خش برگ ها بهم آرامش خاصی میداد … به اتفاقاتی که توی این مدت برام افتاده بود فکر میکردم.به تصادفم و از دست دادن حافظه ام.چیز زیادی از مشکلاتم رو یادم نمیومد .. نه اینکه نخوام … نمیتونستم به یاد بیارم !
ولی تاجایی که مامان بهم گفته بود و چیزایی که خودم دیدم الان بابا مریضه و روی تخت سرد بیمارستان خوابیده.به لطف اون شریک نامردش یک چک ۴۰ ملیون تومنی هم داره که باید تا ۵
روز دیگه پاس میشد.
مامان هم حال خوبی نداشت…
فضای خانواده پر شده بود از اضطراب و نگرانی ،کلا اوضاع خرابی بود.منم که مثل یک آدم طوفان زده تو گذشته ام دست و پا میزدم . تو مرداب خاطراتم گیر کرده بودم .. هرچه قدر که دست و پا میزدم بیشتر فرو میرفتم….هیچی یادم نمیومد.هر چه قدر هم که سعی میکردم باز هم بی نتیجه بود یه جورایی کلافه شده بودم و خسته!
تو حال و هوای خودم بودم .. انگار از زمین و زمان دور افتاده بودم که با احساس برخوری روحم به جسمم که سرگردون دور خودش میچرخید برگشت …
سرم رو بالا گرفتم تا ببینم به یه نابینایی کم بینایی چیزی خوردم یا نه که با دیدن چهره ی پسر برای یه لحظه مکث کردم .. حتی نفس کشیدن یادم رفت … عرق سرد روی پیشونیم نشست ..اخم هام رو تو هم فرو کردم و بهش خیره شدم ..
چه قدر چهره اش برام آشنا بود !
. یه پسر حدودا ۲۸-۲۹ ساله جلوم ایستاده بود .نگاه معترضانه اش رو دوخته بود به موبایلش که بخاطر برخورد من افتاده بود زمین و خورد شده بود.چشم و ابروی مشکی داشت و
پوستی سبزه.
– خانوم حواست رو جمع کن . خسارت کشتی های غرق شده ات رو من نباید بدم.
_ حواسم هست آقا اتفاقیه که افتاده خودم خسارتش رو ……
یاد چک بابا افتادم انگار یک دفعه زبونم لال شد .
با پررویی تمام گفت :
_ چی شد زبونت رو موش خورد خانوم خانوما؟؟
من هم که کلا ادمی نبودم کم بیارم :
_خسارتتون چه قدر میشه؟؟
نگاهش با گله همراه شد
_ببین خانوم من پولت رو نخواستم ، بابا روت رو برم دختر دریغ از یک معذرت!!!
و زیر لب گفت :
_ مرفه بی درد !!
نا خود آگاه از این حرفش لبخندی مهمون صورتم شد!
_ببین آقا من عادت به معذرت خواهی ندارم اگر هم مشکلتون با یک معذرت خواهی حل میشه باید بگم که……
خودش تا ته حرفم رو فهمید.یه لبخند شیطونی رو لبم نشوندم و بهش خیره شدم که تلفنم زنگ خورد.
و بعد هم صدای نگران مامان ..
مامان- الو شیوا سلام دختر .. کجایی تو ؟