نام رمان : هامون
نویسنده : هلیا بحری
حجم کتاب : ۱٫۸ (پی دی اف) – ۰٫۲ (پرنیان) – ۰٫۷ (کتابچه) – ۰٫۱ (ePub) – اندروید ۰٫۷ (APK)
ساخته شده با نرم افزار : پی دی اف ، پرنیان ، کتابچه ، اندروید ، ePUB ، APK
تعداد صفحات : ۱۸۹
خلاصه داستان :
هانا با سه تا از صمیمی ترین دوستاش برای مسافرت به شمال میرن.. وقتی که تو دریا مشغول آب بازی بودند موج بزرگی هانا رو با خودش میبره وقتی که هانا با مرگ دسته و پنجه نرم میکرده کسی اونو نجات میده و هانا فقط از اون ناجی چشم هاش رو به یاد داره چشمهایی که متعلق به کسی هست که زندگیش نجات داده… اون چشم های محصور کننده خواب و خوراک رو از هانا میگیرن و هانا میگرده دنبال ناجی خودش و این میشه آغاز داستان پر فرازو نشیب ما …
قالب کتاب : PDF (مخصوص کامپیوتر) – JAR (جاوا) و EPUB (کتاب اندروید و آیفون)
پسورد : www.98ia.com
منبع : wWw.98iA.Com
با تشکر از هلیا بحری عزیز بابت نوشتن این رمان زیبا .
دانلود کتاب برای کامپیوتر (نسخه PDF)
دانلود کتاب برای موبایل (نسخه پرنیان)
دانلود کتاب برای موبایل (نسخه کتابچه)
دانلود کتاب برای موبایل اندروید و آیفون (نسخه ePUB)
دانلود کتاب برای اندروید (نسخه APK)
قسمتی از متن رمان :
_مرتیکه احمق زبون نفم. هرچی بهش میگی یه چیز دیگه جوابتو میده .
میگم دستشویی یه هفتس خرابه . یه فکری کن، میگه منو سَنَنه؟
پس چی ؟ لابد من برم درستش کنم.
احمق چاقالو. اسمش مدیره . به خدا اگر تا دبیرستان خونده باشه . خاک بر سر ما . بابام گفت بیا برو تو آژانس آقای پور عبدی ، همون که تو فرشته آژانس داره. رگ استقلالم زد بالا که نه ، من باید خودم برم کار پیدا کنم . میخوام رو پام وایسم . به غلط کردن افتادم .
حالا با چه رویی برم پیشش؟
تو آیینه به چهره برافروخته آوا نگاه کردم و خندیدم . خیلی عصبانی بود . مانیا گفت :
_اَه . بیخیال دیگه آوا مخمونو خوردی
من و آوا و مانیا و بتینا از اول دبیرستان با هم آشنا شدیم و صمیمیتمون از دوم دبیرستان شروع شد و ادامه پیدا کرد .
تو بهترین و بدترین لحظه ها کنار هم بودیم و عین چهار تا خواهر هیچوقت پشت همدیگه را خالی نمی کردیم .
علاقه شدید ما چهارنفر به همدیگه کم کم باعث آشنایی خانواده هامون با هم شد و حتی باعث شد پدرامون تو بعضی کارخونه های تولیدی باهم شریک شن .
کم کم کار به جایی رسید که هر چهار تا خانواده تو یه خیابون خونه گرفتیم و همسایه هم شدیم، که این موضوع تاثیر کمی رو روابطمون نزاشت .
هر چهار تامون در یه دانشگاه درس خوندیم و علاوه بر مهندسی صنایع دوره مهمانداریمونو گذروندیم .
جالب ترین موضوع این بود که تعداد فرزندهای هر چهار تا خانواده یکی بود . یعنی هممون فقط یه برادر داشتیم و برادرامون هم علاوه بر تقریبا ًهمسن بودن رابطه خیلی خوبی با هم داشتن .
با ما هم همینطور.
طوری که هیچکدوم حس نمی کردیم یک برادر داریم . بلکه انگار هرکدوم چهار تا برادر داشتیم .
بگذریم .
صدای مانیا منو از فکر بیرون کشید :
_بچه ها جالب میدونین چیه؟ اینکه بریم خونه بفهمن از شرکت اومدیم بیرون و به قول معروف استعفا دادیم . چقدر بهمون بخندن . استقلالمون دو هفته بود .
آوا گفت:
_به جهنم . حاضرم کل دنیا یه عمر بهم بخندن تا برگردم تو اون خراب شده .
مدیر آژانسی که مشغول به کار شده بودیم بیش از اندازه خسیس و بی کمالات بود . طوری که وقتی باهاش حرف میزدی حس می کردی هر آن ممکنه از تعجب دوتا شاخ از سرش بیرون بیاد .