نام رمان : آسمانم هرگز نارنجی نخواهد بود
نویسنده : سارا معینی
حجم کتاب : ۷٫۲ (پی دی اف) – ۰٫۵ (پرنیان) – ۱٫۱ (کتابچه) – ۰٫۵ (ePub) – اندروید ۱٫۰ (APK)
ساخته شده با نرم افزار : پی دی اف ، پرنیان ، کتابچه ، اندروید ، ePUB ، APK
تعداد صفحات : ۷۵۹
خلاصه داستان :
سپهر که تمام دوران کودکی و نوجوانی و حتی جوانی اش را با برچسب «بی عرضه» ی پر رنگ روی پیشانی اش گذرانده، حالا دارد به خودش و بقیه ثابت می کند که بی عرضه نیست؛ آن هم با چرخاندن زندگی خانواده ی سه نفری شان: سپهر، پارسا – خواهر زاده اش – و پدربزرگش.
سارا که با وجود مشکلات خانوادگی اش همیشه سعی کرده تا خودش را بالا بکشد و نا امید نشود، حالا کم کم به این نتیجه می رسد که به دلیل مشکلات روحی سایه انداخته بر ابعاد مختلف زندگی اش، نمی تواند یک رابطه ی عاشقانه و معمولی را تجربه کند و باید مسیری مشابه خواهرش را – که همیشه سعی می کرده از آن دوری کند – ادامه دهد و انزوا را برگزیند.
قالب کتاب : PDF (مخصوص کامپیوتر) – JAR (جاوا) و ePUB (کتاب اندروید و آیفون) – APK (اندروید)
منبع : www.sms2ni.ir
با تشکر از سارا معینی عزیز بابت نوشتن این رمان زیبا .
دانلود کتاب برای کامپیوتر (نسخه PDF)
دانلود کتاب برای موبایل (نسخه پرنیان jar)
دانلود کتاب برای موبایل اندروید و آیفون (نسخه ePUB)
دانلود کتاب برای اندروید (نسخه APK)
قسمتی از متن رمان :
- پارسا بدو دایی.دیر شد.
- میام دایی.
صدای نامفهوم و خفه اش از مشکلش در پوشیدن پیراهنش خبر می دهد.با این حال دست به سینه در چارچوب در می ایستم و جلو نمی روم.یک روز کامل هم طول بکشد، باز دلم می خواهد خودش کسی باشد که کارهایش را انجام می دهد.
سرانجام پس از بیست دقیقه می تواند شلوار و پیراهنش را بپوشد.کوله ی «پو» محبوبش را برمی دارد و برای انداختنش روی شانه هایش دوباره به تقلا می افتد و من هم چنان تنها نگاهش می کنم.
آخر کلافه می شود و می نالد:
- دایی!
خودم را به آن راه می زنم:
- بله دایی؟
- لفدن کمَـ…کم خُن.
دایی گفتنش و تلفظ اشتباه کلمه ی «لطفا» تمام تلاش هایم را برای این که به کمکش نروم دود می کند.نگاهی به وضعیتش می کنم و لبخند می زنم.لپ های حجیمش در اثر تقلای بسیار سرخ شده و بند های زرد کوله اش دستانش را به بدنش چسبانده اند.
جلو می روم و کوله اش را از شانه اش جدا می کنم.پشت سرش نگهش می دارم تا دستانش را داخل بندهایش ببرد.اول کمی نگاهش می کند و بعد همان طور که رو به من ایستاده دستانش را در حلقه ی بندهای کوله وارد می کند.با آرامش می گویم:
- این جوری کوله می افته رو سینه ات.مگه نباید پشتت باشه؟
از پشت عینک گرد و ته استکانی اش با چشمان بادامی و موربش که همرنگ چشمان من اند به کوله زل می زند.دستانش را از داخل بندهای کوله درمی آورد و می چرخد.کمکش می کنم تا آن را روی شانه اش بیندازد.توانستم خیلی کمکش نکنم.
کفش هایش را مقابل در می گذارم و می گویم:
- کفشاتو پا کن تا بیام.