loading...
اس ام اس جدید 95 - دانلود رمان
میلاد بازدید : 513 1394/12/07 نظرات (0)

نام رمان : سایه ی هیچکس
نویسنده : طیبه نوری
صفحات : ۳۴۶

 

خلاصه داستان :

خبر به دورترین نقطه ی جهان برسدنخواست او به من خسته بی گمان برسدشکنجه بیشتر از این؟ که پیش چشم خودتکسی که سهم تو باشد، به دیگران برسد


قسمتی از قلم نویسنده :

-مگه میشه نفهمی!؟ من تحملم تموم شده…هر بار که می بینمت…هر بار… آب دهانش را خیلی سخت از مجرای گلو فرو برد و با صدایی که بوضوح میلرزید پاسخ داد: همه چی به تو بستگی داره… سپهر با بیچارگی لب زد: چیکار کنم؟! او را همین طور می خواست. همین قدر مطیع و مهار شده…حالا می توانست خودش باشد… می توانست شانه هایش را با لذّت بالا بیندازد… می توانست با غرور به اطرافش نگاه کند… می توانست سکان این کشتی رویایی را خودش در دست بگیرد و مالک آن چیزهایی باشد که آرزویش را داشت… -بیا خواستگاریم…همین امشب…رمان سایه ی هیچکس -فکر می کردم ایشون تدریس می کنن… سعید فنجانش را از روی میز برداشت و به جای خواهرش در پاسخ نهال گفت: دیگه نه…تدریس مال اون طرف بود. اینجا… و نگاهش را روی صورت زیبای نهال ثابت کرد. -اینجا فقط میخوام زندگی کنم. سایه کنار برادرش نشست و دستش را دور شانه های او انداخت. -و زندگی یعنی فروختن کتاب؟! -چرا که نه…کتاب همه چیزه.رمان سایه ی هیچکس مهرداد سرش را تکاند و دست به کمر ایستاد. کلماتش با طعمی شبیه تنفر به نهال می رسیدند… مهرداد: وسوسه های تو… فریاد نهال او را مبهوت کرد: خفه شو! صدای مهرداد کمی بعد آرامتر به گوشش رسید: بذار زندگی شون رو بکنن… نهال: تف به اون زندگی که با وسوسه یه زن بهم میریزه…رمان سایه ی هیچکس -مامانت هنوزم دلش می خواد در مورد همه چیز به تنهایی تصمیم بگیره… یادم میاد چند ماه بعد از اینکه من برگشتم خونه ی پدرت…یه روز صبح مژده به دیدنم اومد. اون وقتها تازه ازدواج کرده بود و میدونستم که براش یه عروسی خیلی خوب هم گرفته بودن…آریا تنها پسر عموی کامیار بود و سابقه ی خوبی نه توی کار و نه توی ارتباطش با زنها نداشت. من هنوزم نمیدونم اونا چطور به هم علاقمند شدن و چی شد که ازدواج کردند چون ظاهراً هیچ تناسبی هم با هم نداشتند. بهرحال مادرت اون روز ظاهر شیک و چشم نوازی داشت و چیزی که خیلی زود به چشم می اومد حلقه ی ازدواجش بود که انگار خودش عمداً می خواست توی چشم باشه… -اون روز بابامم بود؟! -نه…انگار مژده سعی کرده بود که منو تنها ببینه… -چرا؟! -خب منم اولش نمیدونستم. خیلی غافلگیر شده بودم. رمان سایه ی هیچکس صدای بوق ممتد اتومبیلی که از پشت سرشان پی راهی برای رفتن می گشت مهرداد را از غاری که در آن فرو رفته بود خارج کرد… -باید برم شهرستان…یه سفر کاریه! ارتباط این موضوع را با حس و حال درهم او درک نمی کرد. -خب برو…شماها امروز چتون شده؟! نگاه خیره ی مهرداد را که دید…حالت عجیب چشم هایش که بی حرکت مانده بود…لرزش ریز شانه های یخ زده اش را حس کرد. وقتی که اتومبیل را گوشه ای از خیابان کشاند و ترمز را کشید. وقتی که در خودش فرو رفت و نهال را بیشتر از همیشه به صرافت دانستن انداخت…

 

لینک های دانلود :

  • نسخه PDF به صورت کامل و بدون فشرده [ دانلود ]
ارسال نظر برای این مطلب

کد امنیتی رفرش
اطلاعات کاربری
  • فراموشی رمز عبور؟
  • آمار سایت
  • کل مطالب : 2412
  • کل نظرات : 356
  • افراد آنلاین : 69
  • تعداد اعضا : 197
  • آی پی امروز : 259
  • آی پی دیروز : 137
  • بازدید امروز : 390
  • باردید دیروز : 241
  • گوگل امروز : 0
  • گوگل دیروز : 0
  • بازدید هفته : 1,591
  • بازدید ماه : 1,591
  • بازدید سال : 117,523
  • بازدید کلی : 11,953,996