از این دنده به آن دنده شد و به معین و حرف هایش فکر میکرد.....نمیتوانست درست تصمیم بگیرد.....از جایش بلند شد و از اتاق بیرون رفت....باید خیلی زود دستشویی میرفت....همه جا تاریک بود و در تاریکی شب چیزی دیده نمیشد....به سختی از پله ها پایین آمد و به سمتی که فکر میکرد دستشویی است رفت....سلانه سلانه قدم برمیداشت....ناگهان به یکی برخورد کرد....سر بلند کرد و با دیدن سیامک جا خورد....با صدایی که میلرزید گفت
اطلاعات کاربری
آمار سایت