دوستان عزیز جوری از فیس بوک استفاده کنید
که وقتی ازدواج کردید مجبور نشوید اکانت تان را بسوزانید
و خاکسترش را بریزید توی اقیانوس
دوستان عزیز جوری از فیس بوک استفاده کنید
که وقتی ازدواج کردید مجبور نشوید اکانت تان را بسوزانید
و خاکسترش را بریزید توی اقیانوس
یه روز من و داداش کوچیکه(دهه هشتادی) خونه تنها بودیم.داشتیم ناهار میخوردیم یه دفعه عقب نشست دستاشو رو به آسمون بلند کرد گفت:
سیگارهای تلخ مرا به خواب های شیرین بردند
کاش می توانستم خواب هایم را به تصویر بکشم
ﺭﻓﺘﯿﻢ ﺑﻨﮕﺎﻩ ﺑﻪ ﺧﺎﻧﻮﻡ ﻣﻨﺸﯽ ﻣﯿﮕﻢ : ﻣﺰﺭﻋﻪ ﺩﺍﺭﯾﻦ؟
ﻣﯿﮕﻪ ﻣﯿﺨﻮﺍﯾﻦ ﺑﺨﺮﯾﻦ؟
ﺑﺎﺑﺎﻡ ﮔﻔﺖ : ﻧﻪ ﻣﺎ ﻣﺘﺮﺳﮑﯿﻢ ﺍﻭﻣﺪﯾﻢ ﺩﻧﺒﺎﻝ ﮐﺎﺭ …..!
پدر و پسری داشتند در کوه قدم میزدند که ناگهان پای پسر به سنگی گیر کرد
به زمین افتاد و داد کشید : آی ی ی ی!
صدایی از دور دست آمد : آی ی ی ی!
تعداد صفحات : 167