نام رمان : حس کمیاب
نویسنده : ghazaal.t
این برگهای زرد
به خاطر پاییز نیست که از شاخه میافتند
قرار است تو از این کوچه بگذری
و آنها پیشی میگیرند از یکدیگر
برای فرش کردنِ مسیرت…
گنجشکها از روی عادت نمیخوانند
سرودی دستهجمعی را تمرین میکنند
برای خوشآمد گفتن به تو…
فک کنم دوست دخترم داره بم خیانت میکنه
بهش زنگ زدم میگم کجایی؟ میگه پیش دختر خالم
آخه دختر خالش که پیش من بود
ابن الرضا به حجره غریبانه جان سپرد او شمع جمع بود و چو پروانه جان سپرد
مسموم شد ز زهر جگر سوز اُمّ فضل از روی شوق در ره جانانه جان سپرد
چه کوچک است
در آوردن
خرگوش یا کبوتر
از کلاهِ یک شعبده باز
وقتی تو
از لای موهایت
بهار را
بیرون می آوری
♥
شــــــب چــه حـکــــــــــایــــــت قــشـنـگـیـســت…
آدم را وادار به فــکـر کــردن به آنـهـایــی مــیکـنــد کـه عـــزیـــزنـــد
تعداد صفحات : 167