.
از دست …
از حال …
از رو …
از بین …
به خودت که می آیی می بینی رفته ای !
گفتی : “تا شقایق هست ٬ زندگی باید کرد”
شقایق هست اما تو نیستی ، حال چه باید کرد ؟
بی هوا رفتی و من بی نفس ماندم …
وای از خیال تو که وقتی می آید دلم را گرم می کند و چایم را سرد !
ترسم از آن است که آنقدر پیر شوم که دندانی برای روی جگر گذاشتن نداشته باشم ! …
چقد سخته وقتی ازت میپرسه “ناراحت شدی ؟”
اشک از چشات بریزه و بگی اشکال نداره …
می روم اما چمدانم را نمی برم …
سنگین است روزهایی که بی تو زندگی کرده ام !
نقش درخت خشک را بازی می کنم ، نمی دانم باید چشم انتظار بهار باشم یا هیزم شکن ؟
مسافر بی بدرقه من
اینقدر بی صدا رفتی که از وداع جا ماندم ، باز به غیرت چشمانم که آبی پشت سرت ریختند !
گاهی دلم برای گوشهایم می سوزد
طفلکی ها سکوت را هم باید گوش کنن !
مدت هاست بی آن که باشی با تو زندگی کرده ام !
چند روزیست دست هایم را با چند کتاب و نوشته سرگرم کرده ام اما گول نمی خورند ، هیچ چیز معجزه ی دست های تو نمی شود !
چقد دردناکه آچار فرانسه همه باشی ولی خودت گره های کور زندگیت رو به زور دندونات باز کنی …
حالا دیگر شیشه پَهن عینک دودی هم قرمزی چشمهایم را قد نمی دهد !
ﮔﺎﻫﯽ ﻣﻌﺸﻮﻕ ﺑﺮ ﺧﻼﻑ ﻗﻮﺍﻧﯿﻦ ﻓﯿﺰﯾﮏ ﻋﻤﻞ ﻣﯽﮐﻨﺪ
ﻫﺮﭼﻪ ﺑﻪ ﺍﻭ ﻧﺰﺩکتر میشوی، ﺩﻭﺭﺗﺮ ﺑﻪ ﻧﻈﺮ می ﺭﺳﺪ
ﻫﺮﭼﻪ ﻓﺎﺻﻠﻪ اش ﺑﯿﺸﺘﺮ می ﺷﻮﺩ، ﺑﺰﺭﮒ تر ﺑﻪ ﻧﻈﺮ می ﺭﺳﺪ
ﭼﺸﻢ ﻣﯽﺑﻨﺪﯼ، می ﺑﯿﻨﯿَﺶ
ﭼﺸﻢ ﺑﺎﺯ ﻣﯽ ﮐﻨﯽ، ﻧﯿﺴﺖ
ﻫﺮﮔﺎﻩ ﺩﯾﺪﯼ ﭼﻨﯿﻦ ﺍﺳﺖ، ﺻﻤﯿﻤﺎﻧﻪ ﺑﻪ ﺧﻮﺩﺕ ﺗﺴﻠﯿﺖ ﺑﮕﻮ !