loading...
اس ام اس جدید 95 - دانلود رمان
میلاد بازدید : 347 1393/06/21 نظرات (1)

1 دانلود رمان اشک خونین | کیوان 41 کاربر نودهشتیا (PDF و موبایل) نام رمان : اشک خونین

2 دانلود رمان اشک خونین | کیوان 41 کاربر نودهشتیا (PDF و موبایل) نویسنده : کیوان ۴۱

3 دانلود رمان اشک خونین | کیوان 41 کاربر نودهشتیا (PDF و موبایل) حجم کتاب (مگابایت) : ۶٫۰ (پی دی اف) – ۰٫۵ (پرنیان) – ۱٫۱ (کتابچه) – ۰٫۵ مگابایت (epub)

11 دانلود رمان اشک خونین | کیوان 41 کاربر نودهشتیا (PDF و موبایل) ساخته شده با نرم افزار : پی دی اف ، پرنیان ، کتابچه ، اندروید ، epub

4 دانلود رمان اشک خونین | کیوان 41 کاربر نودهشتیا (PDF و موبایل) تعداد صفحات : ۶۰۸

14 دانلود رمان اشک خونین | کیوان 41 کاربر نودهشتیا (PDF و موبایل) خلاصه داستان :

کودک سه ساله ای در حرم امام رضا گم می شود ، و از آن روز ، بیست و دو سال می گذرد. پسر بچه، وقتی به سن بیست و پنج سالگی می رسد، تصمیم می گیرد، دنبال اصل و نسب خود برود …

 

5 دانلود رمان اشک خونین | کیوان 41 کاربر نودهشتیا (PDF و موبایل) قالب کتاب : PDF (مخصوص کامپیوتر) – JAR (جاوا) و EPUB (کتاب اندروید و آیفون)

6 دانلود رمان اشک خونین | کیوان 41 کاربر نودهشتیا (PDF و موبایل) پسورد : www.98ia.com

7 دانلود رمان اشک خونین | کیوان 41 کاربر نودهشتیا (PDF و موبایل) منبع : wWw.98iA.Com

11 دانلود رمان اشک خونین | کیوان 41 کاربر نودهشتیا (PDF و موبایل) با تشکر از کیوان ۴۱ عزیز بابت نوشتن این رمان زیبا .

 

pdf دانلود رمان اشک خونین | کیوان 41 کاربر نودهشتیا (PDF و موبایل) دانلود کتاب برای کامپیوتر (نسخه PDF)

jar1 دانلود رمان اشک خونین | کیوان 41 کاربر نودهشتیا (PDF و موبایل) دانلود کتاب برای موبایل (نسخه پرنیان)

jar2 دانلود رمان اشک خونین | کیوان 41 کاربر نودهشتیا (PDF و موبایل) دانلود کتاب برای موبایل (نسخه کتابچه)

epub دانلود رمان اشک خونین | کیوان 41 کاربر نودهشتیا (PDF و موبایل) دانلود کتاب برای موبایل اندروید و آیفون (نسخه EPUB)

 

21 دانلود رمان اشک خونین | کیوان 41 کاربر نودهشتیا (PDF و موبایل) قسمتی از متن رمان :

بیست و دو سال پیش سیامک سه ساله بود و کر و لال. صدای هیچ کجای جهان به گوشش نمی رسید و جهان را با چشمانش می شنید. مادر، همواره منتظر بود تا صدای فرزندش را بشنود. تصور فرزند کر و لال برای او دردناک بود. پزشک جوان بی تجربه ای گفت:
ـ « فرزندت کر است، به همین دلیل، توان حرف زدن ندارد.» و دستور داد تا برایش سمعک بخرند. گوش های
سیامک سمعک زده شد.
روزها و هفته ها سپری شدند. با وجود این که دستگاه، اندکی در شنوایی او تاثیر گذار بود ولی او همچنان این تحول را از دیگران مخفی نگه می داشت و کسی در رفتار ظاهری و به خصوص شنوایی اش تغییری را شاهد نبود. او به مانند گذشته کر و لال مانده بود.
سیامک در ابتدا بر حسب عادت و سپس از روی عقل و هوش و تجربه، دریافت که گوش شنوا، درد و بلای جدیدی برایش شده است. چرا که به عینه می دید، دیگران چگونه در نوع رفتار و برخوردشان با او عوض می شوند و او چگونه امتیازهای مثبت گذشته را می بازد.
سیامک یک ماه از سمعک استفاده کرده بود و همچنان به مانند سابق کر و لال بود. بزرگان خانواده، زود هنگام منتظر یک نتیجه و معجزه ی بزرگ بودند. چون در رفتار سیامک تغییری حاصل نشد، رفتار دیگران و نوع برخورد آنها با سیامک هم، شکل تندتری به خود گرفت.
سیامک دیگر حتی در پناه مادر و یا پدر، از خشم و اخم دیگران بر حذر نبود! ملاحظات، دورانش به پایان رسیده بود. هر کس می توانست پیش پدر و یا مادر، در مقابل شور و شر بازی هایش، به او غضب و تندخویی کند! در مجموع، همه ی افراد، او را که کودکی خردسال بود، به چشم فردی بالغ می دیدند و با این نگاه، وقتی لج می کرد با او بد رفتاری می کردند و سر او داد و بیداد راه می انداختند.
دو بار، جفت سمعک های سیامک خراب و گم شده بودند و برای بار سوم خریداری نشدند. پدر بزرگ ها، زیارت حرم امام رضا را واجب دانستند. مادر هم به این وضعیت نگران کننده و رو به رشد پسرش، راضی نبود. به ناچار برای درمان و شفای پسرش نذر یک ماهه کرد.
اول ماه رمضان از راه می رسید، مادر جوان به همراه مادر پیر و پسرش سیامک، به مشهد رفتند. آنها در مسافر خانه ای نزدیک به حرم اقامت کردند. اتاقی تنگ و تاریک، خارج از هر استانداردی که متروکه به حساب می آمد را به بهایی ناچیز برای یک ماه، کرایه کردند.
آنها هر روز پس از سحر به حرم می رفتند و تا غروب در آن جا و یا در اطراف، در نزدیکی حرم می ماندند. گه گاهی سیامک را با ریسمانی به پنجره پولادین حرم می بستند.
آنها برای قناعت کردن در مصرف و خرج پول، اکثرا بدون ماشین تا به حرم و از حرم تا مسافرخانه پیاده روی می کردند. مادر جوان اکثرا سیامک را در بغلش حمل می کرد و وقتی مادر چاق و مریضش به خاطر تنگی نفس از آن ها عقب می ماند سیامک را روی زمین می گذاشت و به سراغ مادرش می رفت و زیر بازوی او را می گرفت. زن جوان، میان مادر و کودک تنها مانده بود و این کارِ هر روزه ی او شده بود. تا این که روز بیست و یک رمضان از راه رسید…

ارسال نظر برای این مطلب
این نظر توسط امید در تاریخ 1395/04/19 و 10:39 دقیقه ارسال شده است

لینک PDF خرابه
پاسخ : متاسفانه لینک ها از دسترس خارج شدند !


کد امنیتی رفرش
اطلاعات کاربری
  • فراموشی رمز عبور؟
  • آمار سایت
  • کل مطالب : 2412
  • کل نظرات : 356
  • افراد آنلاین : 222
  • تعداد اعضا : 197
  • آی پی امروز : 401
  • آی پی دیروز : 108
  • بازدید امروز : 1,936
  • باردید دیروز : 145
  • گوگل امروز : 0
  • گوگل دیروز : 0
  • بازدید هفته : 1,936
  • بازدید ماه : 5,011
  • بازدید سال : 120,943
  • بازدید کلی : 11,957,416