جدایی به روز آدم چیزی نمی آورد …
به شب آدم، اما …!
.
.
.
.
چه فرقی دارد، شهر ما خانه ی ما باشد یا نباشد؟
وقتی تو نه در شهر ما هستی و نه در خانه!
—
کوتاه ترین قصه ی دنیا :
رفت …!
—
چندیست در نبودنت به ساعت شنی می نگرم، یک صحرا گذشته است!
—
این روزها سنگین و نحس اند، چه کنم؟
لحظات هم بهانه ات میگیرند
رفتی و ردپایت در پس کوچه های قلبم باقی مانده است
.
.
.
.
امروز و فرداهایم، پس فرداها، همه و همه
خراب شده اند
بعد از تو
برگرد
—
با اینکه ازم دوری اما هر وقت دستمو میزارم رو قلبم، میبینم سر جاتی!
—
اگر چه عاشقی پر شور بودیم / به خود نزدیک و از هم دور بودیم
شب و روز از جدایی میسرودیم / من و تو وصلهای ناجور بودیم …
—
یارم از بهر فراقت به کجا سر بزنم / شوق دیدار تو دارم، به کجا پر بزنم؟
—
گرچه کردم ذوقها از آشناییهای او / انتقام از من کشید، آخر جداییهای او …