نام رمان : اشک های یک دلقک
نویسنده : صبا زرساز
حجم کتاب : ۳٫۰ (پی دی اف) – ۰٫۳ (پرنیان) – ۰٫۹ (کتابچه) – ۰٫۳ (ePub) – اندروید ۱٫۲ (APK)
ساخته شده با نرم افزار : پی دی اف ، پرنیان ، کتابچه ، اندروید ، ePUB ، APK
تعداد صفحات : ۲۶۴
خلاصه داستان :
اشک های یک دلقک شرحی از زندگی با زاویه دیدِ متفاوت یه آدمکِ که داره تو خودش و بین سایه های آدم های اطرافش گم میشه…
ژانر داستان کاملا اجتماعیه و همه ما میتونیم اونو تو دنیای اطرافمون لمس کنیم… اما بیان داستان جوری نیست که بشه همیشه تجربه کرد….
آدمک داستان من، هنوز تو جریان اتفاقات گیج و گنگ میچرخه و سعی میکنه تو دنیا چیزی برای یه درک ساده و خالی از ریا پیدا کرد…. تو این داستان خبری از دخترای باربی و پولدار و پسرای نجیب زاده با عشق افسانه ای نیست…. اینجا باید عشق رو پیدا کرد… درست مثل دنیای واقعی… اینجا عشق غول قصه نیست که از پس همۀ مشکلات بربیاد….
قالب کتاب : PDF (مخصوص کامپیوتر) – JAR (جاوا) و EPUB (کتاب اندروید و آیفون)
پسورد : www.98ia.com
منبع : wWw.98iA.Com
با تشکر از صبا زرساز عزیز بابت نوشتن این رمان زیبا .
دانلود کتاب برای کامپیوتر (نسخه PDF)
دانلود کتاب برای موبایل (نسخه پرنیان)
دانلود کتاب برای موبایل (نسخه کتابچه)
دانلود کتاب برای موبایل اندروید و آیفون (نسخه ePUB)
دانلود کتاب برای اندروید (نسخه APK)
قسمتی از متن رمان :
صدای آلارم موبایلم نگاهمو از پنجرۀ اتاق کوچیکم که گرگ و میش هوا رو نشون میده گرفت! چندلحظه به صفحه گوشیم که روشن و خاموش میشه خیره میشم…. زنگ زدن این گوشی و چشمهای همیشه باز من،انگار یکی از تراژدی های همیشه تکراری این داستان «همیشه»ست! بالأخره بعد از چندلحظه آلارم گوشی رو قطع میکنم و دوباره به پنجره خیره میشم…. حالا سپیدۀ صبح بیشتر خودنمایی میکنه….
اصلا خودم هم نمیفهمم، وقتی که خودم تمام شبهارو با نگاه کردن به پنجره سحر میکنم دیگه چه نیازی به آلارم هست؟ از روی دشک گرم و نرمم بلند میشم و به سمت سرویس بهداشتی میرم….
حتی حجم سردِ آب روی پوست تبدارم هم نمیتونه اینهمه خستگی رو از چهرم بگیره،ولی مهم نیست! مهمه؟
طبق روال هرروز صبح،پاهام خودشونو به فضای کوچیکی به اسم آشپزخونه میرسونن و دستام تو رالی افکار بی سر و تهم خودمختار چای دم میکنن! نه برای خودم….نه برای خودی که مدتهاست عطر خوش چای شده زخم عفونی خاطراتش…برای اون دم میکنم… بخاطر اون میز میچینم…. برای موجودی که تنفرش از من حرف هرروزۀ نگاهشه و تنها پاسخ نگاه من حسیِ که خودم هم نمیدونم با اینهمه ابهام و معادلات چندمجهولی بی جواب بازهم اسمشو میذارم دوست داشتن و جون میدم به پای همین حس که تیشه به ریشم زده….به خودم میگم به خودت نگیر قیصر بازیِ آدما رو… اینکارات نه حال و هوای فیلم فارسی های قدیم و یه دنیا مرام گذاشتن واسه یه نامرده، نه عطر و بوی فرشته بودن واسه تو داره! این کارات فقط از منجلاب یه حس متعفنِ که خودتم نمیدونی سرش میرسه به یه دنیا خاطره و یه عشق بهشتی یا مادۀ سیاه و لزجی که اینهمه دروغ تو جونت ریخته و داره با تنفر تاروپودتو متلاشی میکنه…. ولی اشکال نداره، بذار آخرش… تو داشتن اینهمه نداری دل خوش کنم به مسبب تنهایی هام و از خنجر به دستی که هنوزم جای زخماش رو تنمو میسوزونه مرهم طلب کنم! حالا چه ایرادی داره که اون ازم بیزاره؟ ولش کن…. مهم نیست! مهمه؟
میز رو میچینم و روبه روی کمد کوچیکم وایمیسم! بازهم همون رنگ مشکی رو که منو عجیب یاد حفرۀ بزرگ تو سینم میندازه ترجیح میدم و بازهم برخلاف میلم لباسامو با یه رنگ روشن و به قول دوستم خیره کننده ست میکنم! اینم فقط برای حفظ ظاهر!
روبه روی آینه چندلحظه بیشتر از هرروز مکث میکنم…. نگام میلغزه رو همون نوشتۀ قرمز رنگی که خیلی وقته عجیب شده شرح حالم!
از آن جمله هایی ام که انتهایش سه نقطه میخواهد…. حال هرطور میخواهی تفسیرم کن!