فریاد مردمان همه از دست دشمن ست
فریاد ما از دل نامهربان دوست . . .
.
.
.
آخر چه شد که این همه نامهربان شدی
چیزی که خوش نداشتم ای دوست! آن شدی . . .
.
.
.
هبچکس جانا نمی سوزد چراغش تا به صبح
پُر مخند ای دوست بر شب تار کسی . . .
.
.
.
آرزو بد نیست طغیانش بد است
هست دریا خوب و طوفانش بد است . . .
.
.
.
زحمت چه می کشی پی درمان من ای دوست
ما به نمی شویم و تو بدنام می شوی . . .
.
.
.
آنان که جان فدای نگاری نکرده اند
همکارشان مباش که کاری نکرده اند . . .
.
.
.
با ما کج و با خود کج و با خلق خدا کج
آخر قدمی راست بنه ای همه جا کج . . .
.
.
.
بس که نادیدنی از دوست و ز دنیا دیدم
روشنم گشت که آسایش نابینا چیست . . .
.
.
.
سرنوشتم اگر اینست که می بینم
حکم تغییر قضا را به که باید گفت؟
آی خط خوردگی صفحه پیشانی من!
این همه خط خطا را به که باید گفت . . . ؟
.
.
.
ای دوست به کام دشمنانم کردی
بودم چو بهار چون خزانم کردی . . .
.
.
.