برای مُردن لازم نیست عزرائیل بیاید
همیــــن که تو نیایی کافـــیست . . .
.
.
.
چـــه شباهـــت عجیبـــی بیـــن ماســـت …
مـــن ” دل شکستـــه ام”
و تـــو “دل ” شکستـــه ای …
.
.
.
صدای زندگی را میشنوم…
همــــــــــــــه جـــــــــــــــــا…
فـــرا می خـــــواند مـــا را…
تـــــــو را!
بـــــرای در آغـــوش کشیـــــدن معــــشوقت…
مـــــرا!
بـــــــرای در آغوش کشیــــدن زانـــــوی غـــــــــم…
.
.
.
مگه قلــبـــــ مـــن بـــت بــود…؟
که خدا تـــو را
برای شـکـستــنـــش فرستاد…؟
.
.
.
دل من همانند اتوبوس های شهر شده !
غصه ها سوار میشوند فشرده به روی هم و من راننده ام که فریاد میزنم :
دیگر سوار نشوید !!! جا نیست …
.
.
.
کنج گلویم قبرستانیست پر از احساس هایی که زنده به گور شده اند به نام بغض !
.
.
.
اشک ها قطره نیستند بلکه کلماتى هستند که مى افتند
فقط بخاطر اینکه پیدا نمیکنند کسى را که معنى این کلمات را بفهمد …
.
.
.
کاش کودک بودم که به هربهانه ای به آغوشی پناه می بردم و آسوده اشک می ریختم !
بزرگ که باشی باید بغضهای زیادی را بیصدا دفن کنی …
.
.
.
دلم آسمان “جمعه” است ، می گیرد و نمی بارد !
.
.
.
.
با “یکی بود یکی نبود” شروع می شود این قصه …
با “یکی ماند ، یکی نماند” تمام !
یکی من بودم یا تو ، مهم نیست …
مهم قصه ایست که تمام می شود